ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
الان تقریبا بیست و چهار ساعته که دوست عزیزم فاطیما ـ دوستی که تو خوشی و غم کاملا مورد اعتمادمه ـ اومده خونه ما ...
و این یعنی کلی جور من رو کشیدن ...D:
تا دیشب که از مسائل مربوط به من صحبت کردیم ... شبم رفتیم مغازه لباس فروشی دختر عمه م ؛
لباساش نظرمونو جلب نکرد ... وقتی داشتیم بر می گشتیم من و فاطیما ـ به پیشنهاد خودش ـ رفتیم تا لباسای مغازه مورد نظرشو ببینیم
کلی لباسای خوب داشت ... تصمیم گرفتیم یه ست کامل مشکی شبیه هم ( مانتو شلوار همراه با زیر سارافانی ) برداریم ! ولی از اونجا که خانواده از تصمیم یهویی ما بی اطلاع بودن ، به فروشنده ـ که معتقد بود مغازه مال فاطیما خانوم هست :| ـ گفتیم لباسارو برامون نگه داره تا امشب بریم و برشون داریم
بعد از شام تا یک و نیم شب فیلم دیدیم و بعد من خوابیدم ...
صبح ، نزدیک به ظهر ( ! ) بود که برامون مهمون اومد
و ماها بعد از بیدار شدن ! نمیدونستیم با صورتای ورم کرده مون چیکار کنیم
« از بین بد و بدتر ، بدو انتخاب کردیم » و یکم تو اتاق موندیم D:
( ناگفته نمونه که وضعیت من بهتر از فاطیما بود که ساعت چهار صبح خوابیده بود D: )
مهمونا ناهارو موندن و فاطیما از درجه « مهمان » به « میزبان » صعود کرد
بعد از تمیزکردن سفره ، ظرفارو آب کشید و من بعلت مصدومیت از این کار هم معاف شدم
قراره چند ساعت دیگه بریم و لباسا رو تحویل بگیریم
الکی مثلا فردا امتحان جغرافی دارم :|
حالم خوبه
التماس دعا ...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پی نوشت :
میتونم تصور کنم که خواهر داشتن چقدر خوبه ...
این قسمتم قابل توجه فاطمه خانوم ! ـ هم مدرسه ای عزیزم ـ
که امروز منو تفتیش عقاید کرد ! که « بوی هووی جدید میاد ! »
« فاطیما کیه ؟! »
« شبم که خونه تون مونده ... :| »
.:: حســــــــــــــــــــــود لا یســـــــــــــــــــــــــــــــــود :d ::.
: دوستم فاطیما یک سال و دو ماه از من بزرگتره ؛
رابطه فامیلی نزدیکی داریم و پدرم بهش محرمه
... برادرش ـ محمد ـ هم دوست صمیمی برادرم رسوله
تو را
در صبحانه موسیقی می جویم
وقتی که به نت های چکیدن آب در لیوانت
خیره است
در لرزش طیاره ها
وقتی به نام تو برخورد می کنند
و تو را نمی یابم
مگر هنگامی که در آینه ها خیره ام
در گردبادی تیره از حنجره ها، سربازان، حاکمان
و سکوت دستش را باز می کند
تا آبی بنوشم که تو تقدیسش کرده ای...
# دوست و همزاد عزیزم !
به یاد آور شبی را که لباس زیبای سفید پوشیده بودی ؛
شبی که صدای تکبیر و شعار مردم کوچه آرایشگاه ـ که آن موقع ها کوچه ما نیز محسوب می شد ! ـ باعث تعجب و خنده ما شد و طنین انداخت روی خلوتی که حاکم بود ...
#
همان شبی که از من دعوت کردی به جشنتان بیایم ؛ اما من نیامدم !
همان شب « سیب زمینی » و « قارچ » ...
ـ همان شب « آشکاری هویت
طرد شده » ! ـ
...مهری خانم و آقا جواد !
# سالگرد پیوند [از نوع آسمانیــ]ــتون ! مبارک #
[ان شاء الله] بزودی شیرینی عروسیتون
و بعد از اون شیرینی قبول شدن « مهری » عزیز ...
( تو رشته مورد علاقه ش ... )
امروز ، 3 / 11 / 94 تولد هجده سالگی دوست و همکلاسی ریزه میزه م فهیمه ست
* تولدت مبارک *
امروز روز خیلی خوبی بود
دیشب قبل از خواب به دوستم فاطمه ـ صمیمی ترین دوست مدرسه م ـ پیام دادم که اگه خواست بره کتابخونه ، منم هستم
هشدار گوشی رو راس هشت کوک کردم تا در صورت توافق ، ساعت نه بریم کتابخونه و همینم شد
ساعت هشت و ربع بود که فاطمه در مورد رفتن اعلام آمادگی کرد
ساعت نه و ربع اونجا بودم و طبق معمول فاطمه زودتر رسیده بود
گفته بودم تا ناهار و حتی بعد از اون هستم
و صبح تصمیم گرفتم تا عصر اونجا بمونم
از اونجا که میدونستم طبق معمول ، ناهار بین ساعت دو و سه آماده میشه ، به مامانم گفتم ساندویچ سفارش بده ؛ ولی برا ساعت دو ـ دو و نیم ...
بیست
دقیقه بعد اینکه پیام دادم ، خانم کتابدار بلند صدام زد و تا درو باز کردم
دیدم سه نفر دارن به من نگاه میکنن ؛ یکیشون که خانم کتابدار بود ،
یکیشونم دبیر فیزیک مدرسه :| ( دبیر فیزیک اول دبیرستانم ؛ آقای علومی ) و
نفر سومو نشناختم ( حق داشتم ؛ آخه همیشه با کلاه آشپزا دیده بودمش )
بعله ... ساندویچا آماده بود :|
حالا ساعت چند بود ؟ کمتر از دوازده و نیم :|
فاطمه گفت بذار ساعت یک بشه ، بعد ... ( گویا میخواست « ظهر شدن » تحقق پیدا کنه )
و اما راس ساعت یک ، رفتیم برا ناهار ... پنجاه دقیقه تمام ، صرف ناهارمان شد :|
چقدر حرف نگفته داشتیم
بعد از ناهار ، من رفتم تا جایی
وقتی برگشتم دیدم یه شخص جدید به جمع ما اضافه شده ... اون شخص کسی غیر از « مریم » نبود :)
بعد از سلام و احوال پرسی گرم ، از فاطمه ( که مطمئنا از وضعیت پیش اومده متعجب بود ) پرسیدم : « فاطمه شناختی ؟! »
جواب داد : « نه ! »
گفتم : « مریم علی نژاد ! »
گفت : « عه !؟ »
و بعد از جاش پاشد و صمیمانه با هم سلام و احوال پرسی کردن ، دست دادن و بعد جفتشون به « هوو » های « من » تبدیل شدن ! :|
( هر چند فاطمه خانوم بعدا بخاطر رفتار هیجانیشون از بنده عذر خواهی کردن )
و اما قبلا در مورد مریم به فاطمه گفته بودم و تعریف کرده بودم که مریم رتبه سه رقمی منطقه رو آورده ؛ پس اطلاع داشت که رشته دبیرستانشون یکیه ( ریاضی ـ فیزیک )
بنابر این میتونه کلی از این آشنایی سود ببره :)
و این گونه بود که ما ، رابط این منفعت دو طرفه شدیم و کلی هم بخاطرش خوشحالیم
ــ ساعت چهار و نیم هر کی خونه خودش بود ــ
« خوش گذشت »
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
برم کتاب امروزو تموم کنم
همکلاسی منتظرتم
روز تولد تو روز نگاه باران
بر شوره زار تشنه بر این دل بیابان
روز تولد تو ، گویی پر از خیال است !
یاس و کبوتر و باد ، در حیرت تو خواب است
.
.
.
هر انسان لبخندی از خداست و تو زیبا ترین لبخند خدایی ...
تولدت مبارک اسلیپی بیوتی
( درسته یشمی نیست ... ولی امیدوارم بهت بیاد دوست من )
دیگه م فکر نکن فراموش کارم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
قرار بود شب بیام و غافلگیرت کنم ( البته نه مثل عصر !!! ) ؛
ولی تا از مدرسه اومدم بابام گفت : بابا لباسامو اتو کن ...
مامان گفت : بابا میخواد بره مشهد
و اون موقع بود که من نقشه هامو بر باد رفته دیدم !
آخه هنوز نه کارت پستالی خریده بودم ، نه کاغذ کادویی و نه پاکت نامه ای داشتم ! داداشمم که نبود :|
کاغذ کادو هرجور بود جور کردم ( = پیدا کردیم )
متن روی کادو هم که بدون شرح !!! یهویی شد ببخشید
.
.
.
بخاطر بخشش ، بخاطر لطف و بخاطر «بودنت» ازت ممنونم
امیدوارم هجده سالگی پرباری داشته باشی و شاد باشی همیشه
# روزت مبارک #