مکنونات مکتوب

» بین خودمون بمونه ! «

مکنونات مکتوب

» بین خودمون بمونه ! «

... من و فاطیما

الان تقریبا بیست و چهار ساعته که دوست عزیزم فاطیما ـ دوستی که تو خوشی و غم کاملا مورد اعتمادمه ـ اومده خونه ما ...

و این یعنی کلی جور من رو کشیدن ...D:

تا دیشب که از مسائل مربوط به من صحبت کردیم ... شبم رفتیم مغازه لباس فروشی دختر عمه م ؛

لباساش نظرمونو جلب نکرد ... وقتی داشتیم بر می گشتیم من و فاطیما ـ به پیشنهاد خودش ـ رفتیم تا لباسای مغازه مورد نظرشو ببینیم

کلی لباسای خوب داشت ... تصمیم گرفتیم یه ست کامل مشکی شبیه هم ( مانتو شلوار همراه با زیر سارافانی ) برداریم ! ولی از اونجا که خانواده از تصمیم یهویی ما بی اطلاع بودن ، به فروشنده ـ که معتقد بود مغازه مال فاطیما خانوم هست :| ـ گفتیم لباسارو برامون نگه داره تا امشب بریم و برشون داریم

بعد از شام تا یک و نیم شب فیلم دیدیم و بعد من خوابیدم ...

صبح ، نزدیک به ظهر ( ! ) بود که برامون مهمون اومد

و ماها بعد از بیدار شدن ! نمیدونستیم با صورتای ورم کرده مون چیکار کنیم

« از بین بد و بدتر ، بدو انتخاب کردیم » و یکم تو اتاق موندیم D:

(  ناگفته نمونه که وضعیت من بهتر از فاطیما بود که ساعت چهار صبح خوابیده بود D: )

مهمونا ناهارو موندن و فاطیما از درجه « مهمان » به « میزبان » صعود کرد

بعد از تمیزکردن سفره ، ظرفارو آب کشید و من بعلت مصدومیت از این کار هم معاف شدم

قراره چند ساعت دیگه بریم و لباسا رو تحویل بگیریم

الکی مثلا فردا امتحان جغرافی دارم :|


 حالم خوبه

التماس دعا ...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پی نوشت :

میتونم تصور کنم که خواهر داشتن چقدر خوبه ...


این قسمتم قابل توجه فاطمه خانوم ! ـ هم مدرسه ای عزیزم ـ

که امروز منو تفتیش عقاید کرد ! که « بوی هووی جدید میاد ! »

« فاطیما کیه ؟! »

« شبم که خونه تون مونده ... :| »

.:: حســــــــــــــــــــــود  لا یســـــــــــــــــــــــــــــــــود :d ::.

: دوستم فاطیما یک سال و دو ماه از من بزرگتره ؛

رابطه فامیلی نزدیکی داریم و پدرم بهش محرمه 

  ... برادرش ـ محمد ـ هم دوست صمیمی برادرم رسوله


# سالگرد ازدواجت مبارک #

تو را

در صبحانه موسیقی می جویم

وقتی که به نت های چکیدن آب در لیوانت

خیره است

در لرزش طیاره ها

وقتی به نام تو برخورد می کنند

و تو را نمی یابم

مگر هنگامی که در آینه ها خیره ام

در گردبادی تیره از حنجره ها، سربازان، حاکمان

و سکوت دستش را باز می کند

تا آبی بنوشم که تو تقدیسش کرده ای...


# دوست و همزاد عزیزم !

به یاد آور شبی را که لباس زیبای سفید پوشیده بودی ؛

شبی که صدای تکبیر و شعار مردم کوچه آرایشگاه ـ که آن موقع ها کوچه ما نیز محسوب می شد !  ـ باعث تعجب و خنده ما شد و طنین انداخت روی خلوتی که حاکم بود ...  #

همان شبی که از من دعوت کردی به جشنتان بیایم ؛ اما من نیامدم !

همان شب « سیب زمینی » و « قارچ » ... 


ـ همان شب « آشکاری هویت

طرد شده  » ! ـ

...

مهری خانم و آقا جواد !

# سالگرد پیوند [از نوع آسمانیــ]ــتون ! مبارک #

[ان شاء الله] بزودی شیرینی عروسیتون

و بعد از اون شیرینی قبول شدن « مهری » عزیز ...

( تو رشته مورد علاقه ش ...  )

# فهیمه جان تولدت مبارک #

امروز ، 3 / 11 / 94 تولد هجده سالگی دوست و همکلاسی ریزه میزه م فهیمه ست

* تولدت مبارک *

5odv_img_20160121_211423.jpg

tc41_img_20160122_112251.jpg

یک روز لذت بخش با یک « دوست »

امروز روز خیلی خوبی بود

دیشب قبل از خواب به دوستم فاطمه ـ صمیمی ترین دوست مدرسه م ـ پیام دادم که اگه خواست بره کتابخونه ، منم هستم

هشدار گوشی رو راس هشت کوک کردم تا در صورت توافق ، ساعت نه بریم کتابخونه و همینم شد

ساعت هشت و ربع بود که فاطمه در مورد رفتن اعلام آمادگی کرد

ساعت نه و ربع اونجا بودم و طبق معمول فاطمه زودتر رسیده بود

گفته بودم تا ناهار و حتی بعد از اون هستم

و صبح تصمیم گرفتم تا عصر اونجا بمونم

از اونجا که میدونستم طبق معمول ، ناهار بین ساعت دو و سه آماده میشه ، به مامانم گفتم ساندویچ سفارش بده ؛ ولی برا ساعت دو ـ دو و نیم ...

بیست دقیقه بعد اینکه پیام دادم ، خانم کتابدار بلند صدام زد و تا درو باز کردم دیدم سه نفر دارن به من نگاه میکنن ؛ یکیشون که خانم کتابدار بود ، یکیشونم دبیر فیزیک مدرسه :| ( دبیر فیزیک اول دبیرستانم ؛ آقای علومی ) و نفر سومو نشناختم ( حق داشتم ؛ آخه همیشه با کلاه آشپزا دیده بودمش   )

بعله ... ساندویچا آماده بود :|

حالا ساعت چند بود ؟ کمتر از دوازده و نیم :|

فاطمه گفت بذار ساعت یک بشه ، بعد ... ( گویا میخواست « ظهر شدن »  تحقق پیدا کنه )

و اما راس ساعت یک ، رفتیم برا ناهار ... پنجاه دقیقه تمام ، صرف ناهارمان شد :|

چقدر حرف نگفته داشتیم

بعد از ناهار ، من رفتم تا جایی

وقتی برگشتم دیدم یه شخص جدید به جمع ما اضافه شده ... اون شخص کسی غیر از « مریم » نبود :)

بعد از سلام و احوال پرسی گرم ، از فاطمه ( که مطمئنا از وضعیت پیش اومده متعجب بود ) پرسیدم : « فاطمه شناختی ؟! »

جواب داد : « نه ! »

گفتم : « مریم علی نژاد ! »

گفت : « عه !؟ »

و بعد از جاش پاشد و صمیمانه با هم سلام و احوال پرسی کردن ، دست دادن و بعد جفتشون به « هوو » های « من » تبدیل شدن ! :|

( هر چند فاطمه خانوم بعدا بخاطر رفتار هیجانیشون از بنده عذر خواهی کردن  )

و اما قبلا در مورد مریم به فاطمه گفته بودم و تعریف کرده بودم که مریم رتبه سه رقمی منطقه رو آورده ؛ پس اطلاع داشت که رشته دبیرستانشون یکیه ( ریاضی ـ فیزیک )

بنابر این میتونه کلی از این آشنایی سود ببره :)

و این گونه بود که ما ، رابط این منفعت دو طرفه شدیم و کلی هم بخاطرش خوشحالیم 

ــ ساعت چهار و نیم هر کی خونه خودش بود ــ

« خوش گذشت »

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

برم کتاب امروزو تموم کنم

همکلاسی منتظرتم

به ...

ممنون از اینکه وبلاگو میخونی


به : افسانه

# تولدت مبارک #


روز تولد تو روز نگاه باران

بر شوره زار تشنه بر این دل بیابان

روز تولد تو ، گویی پر از خیال است !

یاس و کبوتر و باد ، در حیرت تو خواب است

.

.

.


هر انسان لبخندی از خداست و تو زیبا ترین لبخند خدایی ...

تولدت مبارک اسلیپی بیوتی


( درسته یشمی نیست ... ولی امیدوارم بهت بیاد دوست من )

دیگه م فکر نکن فراموش کارم


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


قرار بود شب بیام و غافلگیرت کنم ( البته نه مثل عصر !!! ) ؛

ولی تا از مدرسه اومدم بابام گفت : بابا لباسامو اتو کن ...

مامان گفت : بابا میخواد بره مشهد

و اون موقع بود که من نقشه هامو بر باد رفته دیدم !

آخه هنوز نه کارت پستالی خریده بودم ، نه کاغذ کادویی و نه پاکت نامه ای داشتم ! داداشمم که نبود :|

کاغذ کادو هرجور بود جور کردم ( = پیدا کردیم  )

متن روی کادو هم که بدون شرح !!! یهویی شد ببخشید

.

.

.

بخاطر بخشش ، بخاطر لطف و بخاطر «بودنت» ازت ممنونم

امیدوارم هجده سالگی پرباری داشته باشی و شاد باشی همیشه

# روزت مبارک #