مکنونات مکتوب

» بین خودمون بمونه ! «

مکنونات مکتوب

» بین خودمون بمونه ! «

استدلالی حاصل از خرید یک جفت دستکش لاتکس

با مامان و بابام از خونۀ پدر بزرگم برمیگشتیم که نزدیک داروخونۀ دکتر کلاتی گفتم بابا از داروخونه برام دستکش لاتکس میخری ؟ برای نقاشی میخوام.

جلوی داروخونه نگه داشت و یه جفت ازش خریدیم ......

( و این قضیه مال اون روزی بود که ششمین پست  بعد از این پستو ( غم چو از حد بگذرد ... ) ارسال کردم توی وبلاگ و هنوز ته دلم غصه دار بودم و اینکه رفته بودم خونۀ پدربزرگم فقط برای این بود که حال و‌ هوایی عوض کرده باشم ...... )


بعد از خرید دستکش ، میدونو که دور زدیم اول بلوار تربیت جمله ای در وصف خوشحالی اون لحظه م گفتم که باعث شد مامانم حرفی بزنه که عینا چند روزی بود به اون نتیجه رسیده بودم 

خطاب به بابام گفته بودم : « دیدی برام دستکش خریدی خوشحال شدم ؟ »

و عکس العمل مامانم این بود : « پس مثل بچه ها میمونی . با یه شکلاتم خوشحال میشی » و این واقعیتی به ظاهر تلخ بود راجع به من ... که حتی اگه هنوز ته دلم غصه دار باشم ، با انجام کار کوچیکی که از برآوردنش لذت میبرم جوری از این رو به اون رو میشم که طرف مقابلم شاید فکر کنه هیچوقت جریان غصۀ چند لحظه قبل واقعی نبوده !

و  نمی‌دونم این خصلت خوبی هست یا نه.... چرا که شاید همین موضوع باعث بشه بسیاری از مشکلات بدون اینکه حل بشن نصفه رها بشن و اون وقته که کوهی از مشکلات روی هم تلنبار بشه و بالاخره زمانی برسه که برای راحت شدن از این کوله بار ، آدم مجبور به  فریاد بشه ؛

 حتی اگه وسعت این فریاد ، به اندازۀ پُستی کوتاه در این وبلاگ باشه ....

پدربزرگ وقتی با رفتنت سناریوی داستان منو نوشتی ...

مامانم تلفنو قطع کرده بود

پرسیدم چی شده؟

و چه دردمندانه گفت «آقاجان مُرده» ...

سعی کردم تصور کنم ... پدربزرگ پیرم مرده بود؟

همونی که میرفتیم خونش با صدای کلفت شده بر اثر پیریش باهامون صحبت میکرد ؟

آره همون بود .

جلو رفتم و مامانم همون‌طور کج منو تو بغل گرفت و من هنوز به پدر بزرگم فکر می کردم ...

صدای گریۀ مامانم بلند شد و من همونطور ساکت بودم

رسول از صدای بلند گریۀ مامانم بیدار شد و با همون چهره خواب آلود و در حالی که با یک چشم به طرفمون نگاه میکرد پرسید چی شده؟ منم فقط باانگشت اشاره دستم باهاش صحبت کردم که : هیس!

گریه مامانم تموم شد و جواب رسولو داد . طفلک رسولم دیگه سر به بالش نبرد ...

سرجام برگشتم و دراز کشیدم . پتو رو روم کشیدم . دستامو روی شکمم گذاشته بودم . تپش تند قلبمو حس میکردم ... معدمم نبض میزد 

و بالاخره اشکم سرازیر شد ...

برای بابام نوشتم : « بابا جان تسلیت میگمما رو هم در غمت شریک بدون »

یک ساعت بعد  که اومد پف کرده بود از شدت گریه ....

 با مامانم و رسول هم زمان بغلش کرده بودیم و اون چیزی نمی گفت ...

برای پدر تو دارم چای ریختم ...

خطاب به مامانم گفت « لباس برام آماده کن برم غسل مس میت کنم » و چقدر با این حرف ، فوت پدر بزرگ قابل لمس شد ....

رفتم تو اتاق ، لباساشو برداشتم و رو جالباسی رخت کن حموم گذاشتم 

برگشتم به اتاق و خودمو مشغول تا کردن لباسا نشون دادم ...

صدای بابامو که از شدت گریه بم تر شده بود می شنیدم  :

« تا صبح گفت : ا... غذا خوردی ؟ » (ا...=اسم بابام)

گوشامو تیز کردم تا بهتر بشنوم ...

 -  صبح سر نماز بودم ، سرماخورده بود ، خس خس سینه شو میشنیدم . یهو صداش قطع شد خوشحال شدم با خودم گفتم چون از دیشب بیدار بوده  الان خس خسش خوب شد ... وقتی نمازمو تموم کردم رفتم سراغش بهش دست زدم دیدم دستاش سرده . به سر و گردنش دست زدم ،  هنوز گرم بود ...

 تنفس مصنوعی بهش دادم ولی احیا نشد ، برنگشت ... 

همینجور گریه میکرد و می گفت .

و ما هم برای بار چندم توی دلمون خالی شد که : بی پدربزرگ شدیم...

راستی پدرم قبلنا مربی هلال احمر بود ...

همسرم زنگ زد و به همه تسلیت گفت و ازم خواست خودمو اذیت نکنم .

و من بعد از تسلیتش بیشتر باور کردم کسی رو از دست دادم که حضورش و وجودش دیگه هرگز تکرار نمیشه . کسی که وجودم به واسطۀ وجودش شکل گرفت .....

انگار گر گرفتم و اشک ها ریختم

وقتی یک ساعت بعد کمی خوابیدم توی خوابم همش بی قرار بودم و زار میزدم

و چه قدر تو این چند سال افکار و روحیات من در عالم رؤیا جلوه گر بود

به یاد خوابی که چند ماه پیش برای پدربزرگم دیده بودم افتادم .....