ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
زنگ کلاس خورد و بعد از دقایقی ، همزمان با دبیر عربی ، خانم حسینی تبار ـ مدیر محترم مدرسه ـ از در وارد شدن و بی مقدمه فامیل مارو خوندن ! منم که انتظار چنین چیزی رو داشتم ، « اوه » گویان و به نشانه « تسلیم » از سکو پایین اومدم و جلو رفتم ؛ گفتم : نتونستم همه محدده رو یاد بگیرم و برای مسابقه دادن آماده نیستم ...
پرسید : « ینی هیچی نخوندی ؟ »
گفتم : همشو نتونستم بخونم ؛ اگه برم شرمنده میشم
گفت : « بیا برو ؛ هرچقدرم خونده باشی ... از پایه چهارم فقط تویی [ و حتما رتبه میاری ] »
گفتم : خب اینجوری اگه اولم بشم ارزشی نداره !
گفت : « چرا ... آماده شو برو ! »
خانم اسدی هم گفت : « برو ؛ فوقش از خودت می نویسی ... »
گفتم : « چیزی نیست که از خودم بنویسم ... »
پرسید : « مگه چیه ؟ »
محافظه کارانه جوابشو دادم
با وجود این ، بازم تشویق به « رفتن » کرد و بچه ها هم ، همه موافقتشونو در مورد رفتن من ابراز کردن !
( حداقل بخاطر افزایش تعداد غائبین و در نتیجه کنسل شدن امتحانی بنام « عربی » ! D: )
تحت تأثیر تشویق ها و البته به قصد کسب تجربه جدید ... آماده شدم
قبل رفتن ، تو دفتر یه نگاهی انداختم و خانم زارعی ـ معاون مدرسه ـ رو تنها دیدم که متوجه من شد ...
از اونجایی که ایشون عروس عموی بنده هستن ، ازشون راهنمایی خواستم ... ایشون منو با این جمله قانع کرد که : « تو که بالأخره تلاش کردی و زحمت کشیدی ، تازه بچه هایی هم که از سال چهارم شرکت می کنن معمولا زیاد نمی خونن ؛ پس میتونی رتبه بیاری »
و بعد برام آرزوی موفقیت کرد ...
تشکر کردم و با خنده « التماس دعا » ! یی گفتم و رفتم بیرون
محل برگزاری مسابقات ، کانون بود و نزدیک به مدرسه ...
تو کانون باید منتظر می موندیم تا نوبت پایه تحصیلیمون بشه ؛ منم که سال چهارمی ... نوبتم از آخر اول بود :/
تو اتاق انتظار ، با بچه های راهنمایی ( همون دبیرستانیای دوره اول ) همکلام شدم ...
« مهسا » ـ دختر خانم شجاعی = دبیر گرامی ادبیات عمومیمون ـ هم اونجا بود
بعد از تقریبا نیم ساعت ( یا بیشتر ) از راهنماییا جدا شدم
هنوز تازه اومده بودم بخش برگزاری ، که بر خوردم به بد ترین چیز ممکن در اون وضعیت ... که البته حاصل « اطلاع رسانی نادرست از طرف مدرسه » بود :| ؛ که من بازش نمی کنم ...
ضمنا از پایه چهارم غیر از من یک نفر دیگه هم بود :|
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نتیجه رو بعدا به اطلاعتون خواهم رسوند
التماس دعا
کنار بخاری هال نشستم ...
عروض و عربی رو خوندم ؛ ولی واسه مسابقه آماده نیستم
با این وجود هیچ بهانه ای نمیارم ؛ چون همه میشن « دلیل تراشی » ...
کافی بود از همون دی ماه _ بجای پرداختن به قیل و قالا و درگیر کردن ذهنیاتم به چیزایی که نباید ... _ از مقدار کم شروع می کردم و امروز هم ثمره تلاشمو برداشت می کردم [ و اصلا شرمنده نمی شدم ؛ هرچند وظیفه م نبود ... ]
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مامان و بابا چمدونشونو بستن
تکتم وقت خداحافظی بهم گفت : « در نبودشون میتونی تغییر کنی »
چرا اینجوری گفت ؟
... نمیدونم
اگه به وبلاگم سر نمی زنید نگران نباشید ...
خودم در طول روز ، « چندین بار » به نیابت از شما ، این کارو میکنم !!!
.
.
.
به :
زهرا ، فاطیما ، فاطمه ، افسانه ، مهری ، سعیده ، فاطمه 2 و ...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شنبه مسابقه دارم !
=> تلگرام بی تلگرام ، نت بی نت ، دغدغه بی دغدغه ، درس بی درس ...
( این چیزیه که باید اتفاق بیفته )
برا[یـــ موفقیتـ]ـم دعا کنید
مهرماه بود که ناچار شدم به خاطر مسئله ای ـ و به تحریک یکی از دوستان ناباب !!! ـ یک روز غیبت غیر موجه داشته باشم
روز بعدش که رفتم مدرسه ، احضار شدم دفتر ...
پیش خودم فکر میکردم این احضار ، مربوط به غیبت غیر موجهمه و از این بابت مطمئن هم بودم !
ولی ...
وقتی وارد دفتر شدم و سرگردون بودم که پیش کی برم ، خانم باقریان ( مسئول برگزاری مسابقات و دبیر زیست مدرسه ) صدام زد و بی مقدمه گفت : « اسمتو برای فلان مسابقه رد کردیم اداره » ...
اولش تعجب کردم ...
بعد با حالت خنده پرسیدم : « کس دیگه ای بهتر از من نبود !؟ ... آخه با این حافظه !!!؟
تو راهنمایی هم که شاگردتون بودم ... دیگه خودتون " میدونید " دیگه ! »
ایشونم با چاشنی کردن یه عالمه چیز در مورد محسنات بنده ( !!! ) باعث شدن بنده بیشتر به تواناییم تو این زمینه فکر کنم :|
هرچند از همون اولشم قرار نبود اعتراضی مبنی بر انصراف داشته باشم و فقط بهانه آوردم که « نمیتونم » ... ( و مخصوصا به خاطر کنکور ... )
با این وجود ، اینقدر امروز و فردا کردم که تا امروز نتونستم حواسمو متمرکز این مسابقه کنم و در نتیجه ... بعد از کلی سبک سنگین کردن شرایط ، تصمیم گرفتم علی رغم قسمتی از میل باطنیم ، از مسابقه پیش رو انصراف داده و شرکت تو این دست از مسابقات رو با خواست خودم و به بعد موکول کنم ...
و کلمه « بعد » در این تعریف یعنی ان شاء الله « دانشگاه » ...
ولی حیف شدا ...
« چهار ماهم با دغدغه رفت ... »
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فکر کنم وقت قول گرفتنه ...