ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
زمستان بود اما جوجه ای
سخت می لرزید و می گردید دور خویشتن
جوجه غمگین ، زار و افسرده ولی بی بال و پر
پر برای رفتن اما با دلی بیچاره تر...
واله ، حیران ، جوجه ی بی سر زبان
خنده تقدیر بر او مرزبان ...
آب دیده بر غمش کافی نبود
بر گناه خویش هم راضی نبود
بر غمش مجبور بود و بی سبب محصور بود
لاجرم مأیوس مانده ، از خودش مهجور بود
رفته رفته رخت می بست آن حیات
زار و خسته ، پیکری بر گور بود
هر دم از آیینه می پرسم ملول :
« چیستم دیگر به چشمت چیستم ؟ »
لیک در آیینه می بینم که « وای » ؛
ذره ای هم زانچه بودم نیستم ...
.
.
.
« فروغ فرخزاد »