مکنونات مکتوب

» بین خودمون بمونه ! «

مکنونات مکتوب

» بین خودمون بمونه ! «

آری زن همین است ؛ مثل مه رقیق ...

سال ها بعد ...

کسی که چندان غریبه نیست

بهم میگه : 

« خوش به حالت چقدر همسرت دوستت داره » !

و من لبخند میزنم

خیره میشم به چشماش و در حالی که به فکر فرو میرم جواب میدم :

« می‌دونی بخاطر این دلبستگی عمیق 

قید چه چیز هایی رو زدم...؟ »

.

.

زنها خیلی عجیبن.

هم از وابسته بودن رنج می برن هم از مستقل بودن!

هم نمیخوان مورد ظلم قرار بگیرن ، 

هم از مظلوم بودن لذت میبرن ...

اما هر چی باشن نمیتونن انقد ظالم بشن که در مقابل خواسته های شاید از نظرشون نادرست ،

بخاطر احساساتشونم که شده کنار نکشن .

زن برای مادر شدن خلق شده ...  از اینکه احساس کنه حقش پایمال شده دلش میگیره ؛ اما قلبا نمیتونه دل کس دیگه رو بخاطر رسیدن به چیزایی که میخواد ، بشکنه . 

به طور کلی زن در هاله ای از ابهامه ... هیچوقت حتی خودشم نمیتونه _ اون طور که باید _ خودشوبشناسه



زلزله

همسرم ساعت یازده زنگ زد

بعد اینکه  با تعجب جواب دادم ناخودآگاه با مامانم به ساعت نگاه کردیم . آخه بی سابقه بود اون وقت شب بیدار باشه!

وقتی صدای گرفته ش تو گوشی پیچید شستم خبردار شد که خواب بوده و بیدار شده ولی دلیل تماسشو نمی‌دونستم 

 تا اینکه پرسید:  شما هم متوجه زلزله شدین یا نه؟ 

تاگفتم زلزله مامانمم مثل من ابروهاش بالا پرید !

گفتم : نه ما اصلا نفهمیدیم و  سرمونم گرم بوده پس جای تعجب نداره! که سریع تو جوابم گفت : بیشتر از ۴ ریشتر!! بوده و یه ربع به یازده احساس شده !

تعجبم بیشتر شد و گفت : حواستون باشه...تو اتاق میخوابی  در قفل نشه تو اتاق بمونی

خندیدم و گفتم نگران نباش من چندین بار از مرگ نجات پیدا کردم ، قضیه بخاریارو که میدونی؟D:

گفت بهرحال مراقب باشین ، منم گفتم در عوض شما هم زیاد  نگران نباش.


وقتی مکالمه رو تموم کردیم یاد چهار پنج سال پیش افتادم . خیلی وقت نبود همسرمو می‌شناختم که عازم خدمت مقدس !! سربازی شد .

یه نصفه شبی بود که زلزله اومد . دقیق یادم نیست چطور بیدار شدم ولی یادمه نصفه شبی تلفن خونمون زنگ خورد و پشت تلفن کسی نبود جز همسرم . 

همسرم زنگ زده بود ببینه حالمون خوبه یا نه ، زلزله رو احساس کردیم یا نه .  اون شب  به بابام گفته بود هنوز به خونه خودمون زنگ نزدم (!)

یکم که از کمّ و کیف زلزله پرسید و از شدت زلزله تو  بیرجند گفت خداحافظی کرد . منم که نصفه شبی  بخاطر بیدار شدن بقیه بیدار شده بودم گرفتم خوابیدم !

صبح وقتی میخواستم برم مدرسه مامانم دوباره قضیه زلزله و تماس همسرمو تعریف کرد و چقدر ساده بودم که از رفتار همسرم سر در نمیاردم 

بعد از ازدواجمون همسرم جزئیات  اون شبو تعریف کرد و گفت خیلی نگران  شده  و این باعث شده زنگ بزنه و خیلی برام جالب بود که می‌گفت نگران سلامتی من بوده!

و همه اینارو وقتی می‌گفت که یه دل سیر به وضعیت سربازا تو اون شب زلزله تو خوابگاه پادگان و  له شدن یه سری افراد ، زیر دست و پا خندیده بودیم! 

البته برادرم رسولم از اون شب خاطرات جالب و خنده داری داشت  _ اونم در حالی که اون سال با برادر همسرم که یکی از دوستاش بود همخونه شده بود  ! _

 که تا مدتها بود پیرهن عثمان کرده بود و ما رو باهاش میخندوند!

طوری که حتی یه بارم با شیطنت قضیه سوتی اون شب برادر شوهرمو تعریف کرد و خندید و گفت هر وقت دیدی لازمه ازش بر ضدش استفاده کن!

البته من با وجدان تر از این حرفا بودم که به حرفش گوش بدم!

ولی خب ظاهراً هر چقد همسر من سبک خوابه ، برادرش به همون اندازه خوش خواب تره !