ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
خب همونطور که قبلا گفته بودم فایل رمان #حباب _سخت مدتی بود که خراب شده بود و بالا نمی اومد طوری که من اشهدشم خونده بودم و قصد داشتم اگه یادم نیومد و نتونستم دوباره بنویسمش کلا بیخیالش بشم ولی خداروشکر بخت یار بود و فایل هیچیش نشدو سالم موند!
توی دو پارت اول و دوم همونطور که خودتون خوندید برای اینکه دوباره وقتتون گرفته نشه در موردصحبتایی از زبون یگانه و تصادف دوستش نگین و رسوندن اتفاقی یگانه به محل تصادف توسط راننده ای ناجی و البته جوان ... بودیم
و حالا ادامۀ داستان :
#پارت_سوم
وقتی به خیابان مقصد رسیدیم ، محل دقیق حادثه به آسانی قابل رؤیت بود . وقتی از ماشین پیاده شدم ، احساس کردم او هم پیاده شد . نگین را به بوستان کنار خیابان هدایت کرده بودند . دیدمش . بدون وقفه به سمتش رفتم . چند زن دورش را گرفته بودند و ظاهراً به او قوت قلب می دادند . بی شک نمی دانستند نگین از نصیحت بیزار است ! آرام اشک میریخت و گهگاه به خیابان نگاه می کرد . تا چشمش به من افتاد ، انگار دیگر کسی آنجا نبود . چهره اش جمع شد و همزمان با ترکیدن بغض تازه اش نامم را صدا زد :
- یگانه ؟؟
تا به آن روز ، او را آنقدر ضعیف ندیده بودم .
جلو رفتم و چمباتمه زنان کنارش نشستم و در آغوش گرفتمش .
برای لحظه ای سرم را بالا آوردم و او را دیدم ؛ در حالی که به ما نگاه می کرد .
سرم را به آرامی و به معنای تشکر تکان دادم . او هم در جواب سری تکان داد و سوار ماشین شد و رفت .
با اینکه حواسم به نگین بود اما ؛ با چشم ماشینش را بدرقه کردم ...
بعد از دقایقی آمبولانس رسید و نگین را به کمک برانکارد به سمت ماشین بردند .
سریع وسایل نگین را که شامل لوازم نقاشی بود جمع کردم و به سمتش دویدم ؛ اما نرسیده به جوی [آب] ، لبۀ مانتو ام به شمشاد ها گرفت . دست بردم و آزادش کردم . همانطور که از جوی آب رد می شدم در تاریک روشن خیابان ، درست در قسمتی که پیاده شدم ، بازتاب نوری از یک شیء توجهم را جلب کرد .
در یک تصمیم آنی به سمتش رفتم ، خم شدم و سریع برداشتمش و در جیبم گذاشتم ...
احساسی به من می گفت آن شیء در تملک مرد مهربان آن شب است ...
در بیمارستان دکتر تشخیص شکستگی داد و کادر بیمارستان پای نگین را به گچ بستند .
بعد از توصیه های لازم ، نگین را همان شب مرخص کردند و چون مادرش در خانه نبود با آژانس به خانه ما رفتیم . و اما در مسیر با خانۀ شان تماس گرفتم و به نیما - برادرش - خبر دادم و گفتم در صورت برگشت مادرش ، او را نگران نکند .
به خانه که رسیدیم آرام در را باز کردم و برگشتم زیر بغل نگین را گرفتم و با هم داخل شدیم . نگین روی اولین مبل نشست و من به اتاق مادرم رفتم . خوابید بود . تشکی برای نگین پهن کردم و او سر به بالش نرسانده به خواب رفت .
بعد از تعویض لباس ، من هم خوابید.
طبق عادت ، ساعت هفت و نیم صبح بود که بیدار شدم . به قصد تدارک صبحانه به آشپزخانه رفتم . بعد از روشن کردن کتری ، کیف پولم را برداشتم و به مغازه رفتم . شیر و تخم مرغ خریدم و به خانه برگشتم . نگین و مادرم هنوز خواب بودند . چند تخم مرغ داخل قابلمه گذاشتم . گوشی ام را از روی زمین برداشتم و با دفتر برنامه ریزی ام به آشپزخانه برگشتم . از فریزر چند عدد نان برداشتم و روی بخاری گذاشتم تا گرم شود . پیش دستی ها را آماده کردم ؛ و همانطور چاقو ها را . چند برش پنیر هم آماده گذاشتم و در تمام این چند دقیقه برنامه درسی آن روزم را هم مرور کرده و به حافظه سپردم . تخم مرغ ها آب پز شدند و من سفره و پیش دستی به دست وارد هال شدم . پشت به نگین در حال پهن کردن سفره بودم که صدایش را شنیدم .
_ یگانه؟
_جانم بیدار شدی ؟
_مامانم فهمید قضیه رو ؟
_میشد اتفاق به این مهمی رو ازش پنهون کرد ؟
_عکس العملش چی بود ؟
_هنوز نمیدونم . باهاش مستقیم حرف نزدم . قرار شد داداشت صبح که برگشت بهش بگه .
_وای .. اون عادت داره همه چیو با آب و تاب تعریف کنه .
_برای چیزی که تقصیری توش نداشتی سرزنش نمیشی .
_ ترسم از سرزنش نیست . نمیخواستم نگرانم بشه و...خب...راستش یه کوچولو هم باهم بحث کردیم . حالا الان با خودش فکرمیکنه از قصد تصادف کردم.
این را که گفت به طور کامل به سمتش برگشتم و نگاهش کردم . با تعجب پرسیدم : از قصد تصادف کرده باشی؟!! یعنی چی...؟
چیزی نگفت و همزمان با اخمی کم رنگ ، نگاهش را به زمین دوخت ...
من به او نگاه می کردم و او با همان اخم به زمین نگاه می کرد . خواستم چیزی بگویم که زنگ خانه به صدا درآمد . هنوز نامحسوس نگاهش را می دزدید . بلند شدم و آیفون را برداشتم . مادرش بود ...
دوستان عزیز لطفا پیشنهاد ، انتقاد یا نظری اگه داشتید دریغ نکنید
با تشکر ویژه از دوستم #فاطمه
که منو از سردرگمی بابت نوشتن این پارت نجات داد و به شَکم خاتمه داد
و ممنون از کسایی که وقت میذارن و مطالب وبلاگو میخونن__
.
.
.
دوستان عزیزی که لطف کردید دو پارتی که تو وبلاگ گذاشتم خوندید ... فایل این رمان مدتی بود تو لپتاپ بالا نمیومد و منم بکاپ اصلاح شده ازش نداشتم ولی چند وقتی هست مشکل فایل حل شده و روی هم رفته ۱۸صفحه ای رو شامل میشه و این تعداد صفحه یعنی ۸ پارت
امیدوارم فصل پاییز بهانۀ خوبی باشه برای ادامه دادن سیر داستان.
دوستان لطفاً برای آرامش دلم دعا کنید