احساس بزرگی میکنم !
حس می کنم از لحاظ بعضی چیزا از هم سن وسالای خودم با تجربه ترم !
.
.
.
هنوز مشهدم ؛
صبح زود میریم حرم
و این جوری وارد شدن به سن قانونی رو
به بهترین شکل ممکن شروع می کنم ...
.
.
.
دو ساعت پیش تو تلگرام با شماره خودم آنلاین شدم
خانم معصومیان بهم پیام داده بود !
از کنکورم پرسید و من تو جوابش گفتم نسبت به سال پیش ساده تر بوده ...
البته قبل این جواب از « ماهیت کنکور » ! اظهار بی اطلاعی کردم
ـ : « کنکور ؟ چی هست ؟! »
برام آرزوی موفقیت کرد !
.
.
.
با نزدیکتر شدن به اتمام سن هجده سالگی ،
و رو به زوال رفتن هیفده سالگیم ...
با تجربه تر و پخته تر از قبل شدم
بعد از پشت سر گذاشتن هیفده سالگیم ، موقعیت های متفاوتی رو تجربه کردم ؛ شرایطی که شک دارم اتفاق افتادنشون به ذهن بعضی دوستان حتی خطور کنه ... ! ( بدون اغراق )
تو این 365 روز گذشته ،
متهم شدم به ویژگی هایی مثل « غرور » ، « عُجب » ، « ریا » ، « سنگ دلی » حتی ! ؛ ولی از همه این توجهات محبت آمیز !! ، کمال استفاده رو کردم و به قول ناشناسی ... از آجرهایی که به طرفم پرت شدن دیوار ساختم ... که از بابت راهنمایی های خدا _ همونایی که تو شرایظ خاصم دیر متوجهشون شدم _ و البته کمک های دوستان ، کمال سپاس و تشکر رو دارم ؛ هر چند هنوزم بخاطر بعضی اشتباهاتم که بیشتر بخاطر نا آگاهی بود ، رو سیاهم ( در کمال واقع بینی این حرفو میزنم )
امیدوارم هیجده سالگیم شروع خوبی برای تغییرات مثبتم باشه ...
ـ سعی کنید دنبال علتِ از این از شاخه به اون شاخه پریدنا نگردید ! ـ
راستشو بخواین تصمیم گرفتم در لحظه تایپ کنم !
واین یعنی هر چی به ذهنم رسید نوشته بشه ...
... شاید ندونید ؛ ولی ذهنم این اخیر ، خیلی مشغول و بی نظم بود ـ و هست ... ـ
راجع به مهمونی تولدم هیچ تصمیم قطعی ای نداشتم ؛
این پدر و مادر نو گِرا م بودن که از این تصمیم متزلزل حمایت کردن ...
( امیدوارم مثل فاطمه و مهری نگید « خدا شانس بده ! » )
خیلی وقته از وقت خواب گذشته ! ...
خلاصه ش میکنم ...
احساس می کنم باید مسئولیت پذیر تر عمل کنم
مثل آدمای متعهد رفتار کنم !
در مورد خودم حریم محکم تری ایجاد کنم و مبادا آزادی بی حد و حصرم که مبتنی بر اعتماد و اطمینان پدر و مادرم به من هست ... خدایی نکرده کار دستم بده ! این آزادی جنبه های زیادی داره و یکی از اون ها ، آزادی در کلام ـ بدون مقتضای زمانی یا مکانی ـ هست !!
متاسفانه و به طور طبیعی ، ویژگی های ناخواسته و ریشه داری درونم هست که بایدبذارمشون کنار ...
چیزایی مثل عجول بودن و صبر نداشتنم که بابام در موردش میگه : « اگر اینگونه نبودی ، فرشته بودی » ! ...
.
.
.
امیدوارم حرفای ـ شاید! ـ بی سر و ته الانمو ...
به پای ناپخته بودن یا بی برنامه بودنم نذارید که بحث جدایی رو در پیش خواهید گرفت و مقصدتان ترکستان شود ! ...
قرار بود امروز نحوه حساب کردن سن دقیقو طبق روش مشاورا و روانشناسا ـ به سریع ترین شکل ممکن و بر مبنای آزمونای هوش وکسلر ، استنفورد بینه و ... ـ بهتون یاد بدم که متاسفانه وقت نیست ...
امیدوارم بخاطر همه بدی های خواسته یا ناخواسته م
منو ببخشید و حلال کنید ...
التماس دعای ویژه
ـ وقت تنگه !! ـ
خدانگهدار ...
(بعدا حتما ! اصلاح میشه ... No Sharge !! :| )
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پی نوشتــ :
کادوی برادرم رسول ،
با تاخیر چند روزه امروز ( سوم مرداد ماه ) به دستم رسید ...
هدیه غیر منتظره م یه ساعته که شاید بعدا همراه عکس کیک 81 سالگیمون ! براتون آپدیت کنم
... آقا رسول تا سحر دیشب مشهد بودن ! :|
.
.
.
بابت تبریکا ممنون ...
تاریخ | تعداد ورودی |
---|---|
سهشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۵ | ۰ |
دوشنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۵ | ۹ |
یکشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۵ | ۳ |
شنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۵ | ۱۱ |
جمعه ۲۵ تیر ۱۳۹۵ | ۱۲ |
پنجشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۵ | ۳ |
چهارشنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۵ | ۱۳ |
سلام بچه ها
سیستم تایپم داغونه
خواستم بگم قضیه مهمونی برگشت سر جای اولش
فردا عصر میبینمتون
زنگ میزنم ……
______________________
بابام کیکو از قبل سفارش داده
من فردا صبح خونه مونم
بدونید و آگاه باشید!!
هرکس بتونه بیاد و کاری نکنه
هم قلب یه انسان رو جریحه دار ،
و هم تدارکاتی که دیده رو ضایع کرده!!
.
.
.
جبران خواهم کرد
______________________
من مهمونیمو که از یک سال و نیم پیش قصد برگزاریشو داشتم کنسل کردم
ولی نامردیه
کسیکه گفته میام …
به نظرم هیچ حقی برای رد دعوت نداره
… و خیلیا قبول کرده بودن !!
.
.
.
یادم میمونه …
_________________________
…
# فاطیما … قدمت دوستی : ۱۰ سال
# فهیمه … قدمت دوستی : ۳ سال
* فاطمه … قدمت دوستی : ۳ سال
* فرزانه … ۲ سال
مهری … ۶ سال
سعیده … ۳ سال و کمتر
* نجمه … ۱ سال و دو ماه!
* معصومه … -
* افسانه … ۱ سال
* زهرا الف … ۷ ماه
میترا س … ۱ سال
*میترا ر … ۲ سال
# زهرا ر … ۳ سال
* مریم ع … ۱ سال
# فاطمه م ۱ … ۸ سال
* ریحانه م … ۱ سال و نیم
# الهام ی … ۹ ماه
# فاطمه م ۲ … ۹ ماه
زهرا ق … ۲ سال
# مبینا ج ؛ دختر عموم …
# عاطفه ک ؛ خاله م …
______________________________________________
متأسفانه فقط کسایی که کنار اسمشون مربع خورده حضور قطعی دارن
اونایی که علامت ستاره کنار اسمشون زدم
حضورشون به خواست خودشون بنده
.
.
.
آماده م که در صورت لزوم ،
از خیر مهمونی بگذرم
.
.
.
Postchii@
&
HowCanI@
.
.
.
خودتون برید ببینید مربوط به چی هستن …
با اینکه شاید وقت مطالعه غیر درسی نداشتم هیچوقت کانال اولی رو حذف نکردم!
و کانل دوم ، کانالی آموزشیه که از دنبال کردنش لذت خواهید برد
________________________________
هر دو کانال فوق ،
بر مبنای مسائل اخلاقی می باشند …
سلام!
.
.
.
نمیدونم آیا میتونم با مامانم پیش از موعد برگردم و کارا رو راست و ریست کنم یا نه …
_ میدونم که این برگشت ، اقتصادی نیست ! _
از طرفی هم نمیشه با خانواده همراه بود و زودتر از سه شنبه شب :/ برگشت …
از اون جایی که بنده تا حد زیادی :/ آدم مثبت نگری هستم به نیمه مثبت قضیه که همانا! گذروندن روز بیست و نهم تیر _ سالگرد تولدم _ در حرم امام رضا (علیه السلام ) می باشد! هم توجه دارم
... و اما نظر شما ؟
_______________________________________
لطفا تا فردا بهم خبر بدین
۱. میتونم برگردم
۲. میتونم چهارشنبه مهمونی بدم
و این آخرین دور همی با دوستان هست …
.
.
.
وب دلنوشته داشته باشی ولی حرف دلت تبدیل بشه به پستای رمزدار …
________________________
مظلومم یا مقصر ؟
" غالبم " یا " مغلوب " … ؟
بعد از سلام و احوال پرسی با لیلا و جواب کوتاه دادن به سوالاش ، رفتم سمت صندلی ای که حدس زدم قطعا مال منه... و همین طورم بود
همه تغذیه و آب معدنی داشتن من نداشتم
بچه ها داشتن برگه نظر سنجی پر میکردن
همینجور نشسته بودم روی صندلی که فهیمه و خواهرش وارد کلاس شدن …
بعد از اینکه صندلیای خالی ردیف اولو گشتن
فهیمه تو فاصله دو متریم وایستاده بود …
از جام بلند شدم … همونجور تو خودش بود و به فکر صندلی!
که من خیلی آروم از جام بلند شدم و بهش سلام کردم ؛
بعد احوال پرسی و رو بوسی رفت سمت ردیف بعد از ردیف ما تا زودتر تکلیفشو روشن کنه
هنوز عکس روی صندلی رو چک نکرده بود که من با اطمینان گفتم : همونه!
کمتر از بیست دقیقه ، بعد از قرایت قرآن ، سوالا توزیع شد …
سوالای ادبیات عمومی سخت نبودن ؛
سؤالای املا هم همین طور
ولی من مطالعه درستی نداشتم و با تکنیک سه حذفی پیش می رفتم
قرار بود زمانای نقصانی رو در نظر بگیرم ولی خب نشد و از اون جا که آدم کندی هستم _ شاید در بیشتر موارد!! _
وقتی بیشتر از حد لازم روی سؤالات ادبیات گذاشتم …
بعد از اون رفتم سراغ عربی عمومی و هنوز همه شونو حل نکرده سعی کردم سؤالای دینی رو جواب بدم …
بعد از دینی دوباره رفتم سراغ عربی و تا به خودم اومدم دیدم فقط ده دقیقه وقت دارم و این در حلی بود که ۵۲ تا سؤال زبان دست نخورده! انتظارمو می کشیدن …
از خیر چند تا سؤال آخر دین و زندگی گذشتم و رفتم سر وقت زبان …
وقت نداشتم و باید انتخاب می کردم!
لای گرامر زبانو از چند وقت پیش باز نکرده بودم و تازه اون موقع بود که عمق فاجعهدرو درک کردم!
تو دقیقه های آخر دنبال تست لغت گشتم و هر چی در چنته داشتم …
راستش فقط سه تا سؤال زدم!!
که به درستیشونم مطمین نیستم …
البته زبان کنکور ، مشکل بود به نظرم ؛ پیچیده آورده بودن …
بعد حدود پنج دقیقه بعد سؤالای تخصصی رو جواب دادیم
ترک عادت کرده و برای اولین بار و شاید به دلایلی … دفترچه اختصاصی رو از آخر جواب دادم ؛ به این ترتیب اولین سؤالایی که اقدام کردم جواب بدم بهشون ، سؤالای رشته مورد علاقه اول دبیرستانم بود … روانشناسی …
۷۵ درصد سؤالاشو شانسی یا از روی اطمینان جواب دادم
( تعداد سؤالای روانشناسی ۲۰ تا بود ؛ نه ۲۵ تا )
بعدم بدون رعایت هیچ ترتیب خاصی به جواب دادن ادامه دادم
سر فلسفه ریسک داشتم
سر اقتصاد هم همین طور!
ریاضی متأسفانه از سؤالای ریاضی فقط یه دونه زدم و اتلاف وقتم اجازه برگشت نداد …
شاید نصف سؤالای عربی تخصصی مونده بود و من شاید فقط بیست دقیقه وقت داشتم
با این ذهنیت که ضریب علوم اجتماعی برای زیر گروه مورد نظر من یکه ، سؤالا رو گزینشی انتخابدکرده و جواب دادم … شاید فقط چهار تا از سؤالا رو.جواب دادم و باقی وقتو دوباره روی عربی برگشتم
قطع به :۱۹ تیرماه ؛ روز تولد رسول ...
من در حالی که دل دردم! تو اتاقم ، روی تخت خوابیدم
یهو اولین خبر اخبار در مورد کنکور بگوشم میرسه و خبر اینکه کنکورم قراره روز بیست و چهارم ماه ، یعنی یک روز بعد از روزی که فکر میکردم … برگزار بشه باعث تعجبم میشه!
با نا باوری میگم : چرا روزای کنکور با هم جا به جا شدن!؟
.
.
.
قطع به ۲۳ تیرماه ؛ روز قبل کنکور
ظهره ؛ به مامانم میگم شام برنج درست نکنه و مامانم بعد گفتن این حرف اظهار تعجب میکنه و علتشو میپرسه
با شنیدن این حرف احساس ناراحتی میکنم که چرا مامانم با شنیدن توصیه خودش به پسرخاله م قاسم که پارسال کنکور داشت باید تعجب کنه!!
در صورتی که من انتظار دیگه ای داشتم و تو جواب سوالش گفتم : برنج باعث فراموشی نمی شد!؟
و باز هم تعجبی دیگر ما را از عزت خودمان نا امید می کند ! :/
بخاطر بیخوابی پریشب که باعث شد پست ناراحت کننده ای تو وبلاگ ارسال کنم ... حدود ساعت سه یا چهار عصر میخوابم!
و هشت یا نه شب بیدار میشم … :/
ساعت یازده یا دوازده شب تصمیممو مبنی بر "هرگز نخوابیدن تا صبح!"علنی میکنم و قرار میذارم تا ههفت یا نهایتا هشت صبح ، قسمتایی از کتابای دین و زندگی ، عربی ، زبان ، اقتصاد و البته روانشناسی!! رو بخونم ؛ که اگه احیانا بخوابم ، سر آزمون ضرر بیشتری میکنم و ذهنم طبق تجارب فراوانی که تا به اون لحظه داشتم کارآیی کمتری نسبت به حالت دوم خواهد داشت …
ساعت حدود یک و نیمه و من برای چندمین بار! یه لحظه وارد تلگرام میشم و یه شخصیت مهم رو آنلاین میبینم …
از اون جایی که علت آنلاین شدنشو میدونم بهش سلام میکنم …
تا اذان صبح بدون هیچ تمابلی به شب خوش گفتن از اون طرف ، صحبت میکنیم!:/
تا شش و نیم قصد حرکت به سمت مقصد نداشتیم …
صبحانه خوردم ولی هنوز ته دل احساس ضعف داشتم
مشخص بود خانواده ازم انتظار چندانی ندارن ! و چیزی شبیه "هر چه باداباد " ! در ذهن می پرورانند!
گاج نقره ای به دست سوار ماشین شدم …
لباسام به طور یک دست آبی ؛
شلوار لی ، مانتوی آبی ، مقنعه آبی یادگار مدرسه و... کفشای استخونی طبی که روی هم ترکیب ررضایت بخشی رو می ساختن …
در مورد پوشش روز کنکور با اینکه دامنه انتخابم گسترده نبود میخواستم لباسی انتخاب کنم که تأثیر خوبی روی اعتماد به نفسم داشته باشه …
چادرمم چادر دانشجویی مدل جدید عیدم بود …
وقتی جلوی فرمانداری مستقر شدیم بابام از ماشین پیاده شد و رفت تا کار کوچیکشو انجام بده و برگشت … تو فاصله این رفت و آمد گوشی بابام زنگ خورد و مامانم پشت تلفن گفت : برات ساندویچ درست کردم بیاین بگیرین … اول امتناع کردم و بعد قبول ؛ مشروط به خواست بابا که اگه قبول کرد ، برمیگردیم و خبرشو میدم
وقتی بابا اومد و در جریان قرار گرفت به سمت خونه حرکت کردیم
تا اومدیم خیابون خلوتو بپیچیم دیدیم دو نفر دختر و پسر دارن به سمت ایستگاه اتوبوس میدوئن …
بابام سریع حرکت کرد و دم در خونه وایستاد
ساندویچمو از مامانم گرفت … از داخل ماشین بابت بد خلقیم از مامانم معذرت خواستم و التماس دعا دادم
دوباره راه افتادیم و ماشین از جای خودش برای حدود نیم ساعت کنده شد!
تو ایستگاه اتوبوس اون دختر و پسر چند دقیقه پیشو دیدم که منتظر ماشین بودن …
.
.
.
ادامه دارد …
.
.
.
الان مشهدم!!
آخ جون نت3G...
__________________________
شرمنده دوستان!
برای آپدیت وبلاگ نت ندارم
.
.
.
راستشو بخواین خسته تر از چیزی ام که بونم خاطره امروزو بگم!امروز بدشانسیای کوچولو زیاد داشتم …
ولی در کل بد نبود
فردا که کنکور زبانمم دادم در مورد خاطره نویسی چاره ای خواهم اندیشید!
_______________________
کل دیشبو بیدار بودم
از ساعت هشت شب دیشب سرم روی بالش آروم نگرفته …
به شکل چشمای زامبی در اومدن …
چشمای خسته من!
.
.
.
حنّا !
بدنت را در چه راهی فرسودی !؟
_____________________________
چون قراره تا فردا صبح بخوابم
چند تا توصیه به خاطر روز ی که پیش رو دارین …
شام برنج نخورید!
ترشی و کلا چیزای ترش نخورید …
صبحونه کامل بخورید
نگران نباشید کنکور آسونه
.
.
.
سر جلسه کنکورم و دارم سوالای زبانو جواب میدم :/
البته با احتساب زمان های نقصانی
_____________________
# خدا بخیر بگذرونه …
دو ماه پیش بود ؛
تازه با کتابا آشتی کرده بودم
باید با هر شرایطی بود درس میخوندم … *
یه بار حین خوندن درس دین و زندگی ،
چشمم خشک شد روی جمله ای از کتاب …
اون جمله ، پیام آیه ۲۸ سوره صاد بود
نکته ترکیبی ای که پایینش نوشته بود اشک منو در آورد.
.
.
.
امروز عمق حقیقت اون آیه رو درک کردم
...... ( = حذف شد )
هیچ وقت این اتفاقو فراموش نمی کنم
اتفاق دردناکی که حال من خود اتهام حساس اما واقع بین رو .........
___________________________________________
* اگه جزء معدود افرادی نیستین که از قضیه بدحالی و مشکلات دو _ سه ماهه م خبر دارن متوجه عمق حرفای الانم و تغییرات گسترده م نمیشین.
با این وجود بازم هیچ کس علت اصلی این تغییر وضعیت یهویی رو نمیدونه و من انتظار درک شدن ندارم.
دلم پره !
دیشب زود خوابیدم ولی خواب آشفته دیدم
و بعد که باتپش قلببیدار شدم ……
دیدم اون کور سوی امیدمم دیگه خاموش شده
.
.
.
و اما درس ...
من درسو ول کردم ؛ خیلی وقته دیگه جدی نیستم
علتش به هیچ وجه تنبلی نیست
همشم بخاطر نا امیدی نیست …
اینا هم بهانه نیست
# اگه هیچی نمیدونییعنی من پیش تو راحت نبودم !
این یعنی به زودی زمانی میرسه که دیگه دیره.
.
.
.
قراره دوباره بشکنم.
لطفا برام دعا کنید ؛
از توضیح مشکلاتم معذورم …
.
.
.
خودمو به اون راه میزنمو از خودم میپرسم :
... آیا تقدیر عوض میشه ؟
دلم درد متعالی میخواد !
_________________________
بهم پیام ندین و زنگ نزنین.
پای تلفن خونه نمیام
لطفا فقط دعا کنید
.
.
.
برای همه تون آرزوی موفقیت روزافزون دارم
أأمن یجیب المضطر اذا دعا و یکشف السوء...
خانم مرد خدا پیغام داده نه شب آنلاین شم
راجب کلاس زبانه …
کی میاد ؟
من تنها دلم نمیخواد برم
و به احتمال ۹۰ % این کارو نکنم
.
.
.
آماده نشستم و منتظرم فاطیما در خونه رو بزنه …
قراره به پیشنهاد اون با هم بریم کتابخونه و بعد از اون ، پارک
اوه گفتم کتابخونه ؛ باید برم مثل همیشه جریمه بدم !
.
.
.
کنر نزدیکه
و قراره من سه روز دیگه نالود بشم …
.
.
.
سلام بی جنبه ها ...
.
.
.
در صورت شناسایی ( ! )
آی پیتون بلاکمیشه
... ( به این میگن دموکراسی ! )
________________________
پی نوشت :
حالا برین زیر ده بدین
ز سرزمین عطر ها و نور ها ؛
نشانده ای مرا کنون به زورقی ،
ز عاج ها ، ز ابر ها ، بلور ها …
.
.
.
# فروغ فرخزاد
______________________
لطفا سوء برداشت نشه !!
مچکر
.
.
.
دارین بهم عیدی میدین !؟
____________________________________
من باز آمار دادم ؟!
کی یادم انداخت ؟؟
سوبر !!
کدوم رأیتو حساب کنیم !؟
۱. رأی زیر دهت !
۲. رأی نود تا صدت !!
۳. میانگین دو تا رأی …
تکلیفمونو روشن کن ببینیم نظر دوستمون چیه !
بعدا میخوام میانگین بگیرم
ممنون !
.
.
.
__________________________________________
سوبر !
دیگه نمیخواد جواب بدی دوست بدجنس !! :/
بچه ها به نظرتون استون میتونه رنگ روغنو پاک کنه ؟
امروز مجبور شدم رنگ روی تخت خوابمو با بنزین پاک کنم هم دستامو برید هم لابلای ناخنا و خطوط انگشتمو رنگی کرد
حالا با استون پاک میشه یا نه ؟
لطفا زودتر پیشنهاد بدین
تا مغازه ها نبسته برم بگیرم
_____________________________________
پ ن :
http://www.kanoon.ir/Article/16580
تربانتین از کجا بیارم ؟!
وقتی هشدار میده اگه تا سی ثانیه شارژ م نکنی خاموش میشم ، ری استارتش میکنیم شارژش میشه ۱۰۰% و کارم میکنه !!
.
.
.
شرمنده مال مامانمه ؛
قصد فروشم نداره !
_____________________________________________________
گوشی گرون قیمتی که نیم ساعت !!
تو ماشین لباس شویی چرخید !
رفته بود تو جیب لباسی که کسی فکرشم نمیکرد !
ای نجمه خوش خیال زیبا
خوش نقش تر از عقیق و دیبا
حساس نشو به چرخ ایام
خوش باش و همی بگیر از او کام
خوش خلقی تو ز عیب بیش است
مهر تو بود از آن فزون تر !
این شعر مرا به نیک بنگر
فارغ ز پی جدّ و وسواس
خیر است و بداهه و پر احساس !
.
.
.
وقتی ازم مشورت خواست و سر مشکلش با هم صحبت کردیم یکمی بخاطر بعضی چیزا خودشو سرزنش کرد
قبل خداحافظی خالصانه ابراز محبت کرد
منم به قصد جبران ، با اینکه خیلی وقت بود شب از نیمه گذشته بود این شعر ناقابلو براش نوشتم تا هم محبتشو جبران کرده باشم هم تأکیدی باشه روی حرفایی که در قالب اس ام اس براش نوشته بودم
حدود ساعت هشت صبح این شعرو خونده بود ...
نتایج نظر سنجی اخیر ،
به صورت " قابل رؤیت " تغییر وضعیت داد
از همکاریتون ممنونم
.
.
.
با توجه به شناختی که نسبت بهتون دارم میتونم ادعا کنم بیشتر رأی دهنده ها و نمره هایی که دادنو به راحتی آب خوردن میتونم شناسایی کنم !! خواستین حدس بزنم فقط کافیه اشاره کنین
برای اثبات ادعام فعلا اینو داشته باشین : یه نفر از اونایی که نمره ۹۰_۸۰ به احتمال زیاد آشنای مجازی سه ساله ، آقا Saeed هستن
اونی ام که نمره ۷۰_۶۰ داده فاطمه ست
.
.
.
هر کی دوست داره رأیشو علنی کنه ببینیم کیا شایستگی یا روحیه معلم شدنو دارن !!
بعد از افعال موجود در متن زیر که بنده سلیقه به خرج داده در قالب یه نمایشنامه که موضوعش ممکنه به زودی بین من و بعضی از دوستان!! اتفاق بیفته به رشتهتحریر در آوردم ، فعل به صورت مصدری ( همراه to ) استفاده میشه :
_ من ازت خواستم ( ask ) به مهمونی فارغ التحصیلیم بیای انتظار داشتم ( expect ) منو تشویق کنی ( encourage ) ؛ نکنه فراموش کردی( forget ) ؟
_ نه ؛ ولی متأسفم ...
_ تا آخرین لحظه به اومدنت امید داشتم ( hope )
_ باور کن قصد داشتم ( intend ) این کارو بکنم
_ من شخصا دعوتت کرده بودم ( invite )
_ سفارش ( order ) داشتیم ؛ ببخشید ! اجازه ( allow _ permit ) نداشتم بیام
_ باید برنامه ریزی ( plan ) می کردی ...
_ حق با توئه ... متأسفم ؛ قول میدم ( promise ) دیگه تکرار نشه ...
_ خیله خب ... بخشیدمت
به نظرت لازمه دفعه بعدی یادآوری کنم ( remind ) یا بهت هشدار بدم ( warn ) !؟
_ نه ؛ دفعه بعد کافیه فقط بخوای ( want ) و بهم بگی ( tell ) ... اون وقت می بینی که چطور سعی خودمو میکنم ( try )
_ آرزو میکنم ( wish ) همیشه اهمیت بدی
_ منم همینطور !! حالا به من بگو آیا تمایل داری ( woud like ) به یه فنجون قهوه دعوت بشی ؟!
_ اگه این توصیه ( advise ) توئه حتما ؛)
.
.
.
ماده * ( = محتوا ) رو بیخیال ؛
صورت * ( = ظاهر داستان که آموزنده هم هست !! ) رو بچسب !
.
.
.
دو هفته دیگه نبینمتون من میدونم و شما و اجرای نمایش نامه !!!
( Warning !!! )
_____________________________________
* از اصطلاحات کتاب منطق سوم دبیرستان
1. امروز رنگ آمیزی اتاقا و هال تموم شد و مسئول این تغییرات و منشاشون من و مهمونی فارغ التحصیلیم بودیم
2. امروز بهم کار کامپیوتری با حقوق مناسب پیشنهاد شد
3. نتایج نمونه دولتی و تیزهوشان اعلام شد و امیرعلی و خاله کوچیکه هر دو قبول شدن و ما هم به مناسبت قبولی امیرعلی ـ به حساب خودش ـ بستنی کیلویی خوردیم
4. و خبر چهارم :
من خوبم ...
سلام بچه ها
متاسفانه یکی از دوستای نزدیکم مبتلا به بیماری کم کاری تیروئید دچار شده
لطفا سر سفره های افطارتون براش دعا کنید
.
.
.
( ... ما هم محتاجیم )
چهارم دبستان بودم ؛
یکی از بچه ها که هم میزی و هم محله ایمون بود
خیلی سر به سرم گذاشت
منم نشوندنش سر جاش ! اونم چه نشوندنی ... !!
جوری که به سختی تونست از جاش بلند شه !
.
.
.
ظهر بود ...
تازه تعطیل شده بودیم ؛
داشتیم با هم برمیگشتیم خونه
اون موقع تازه کوچه های شهرک ولی عصرو قیر پاشی کرده بودن …
از بوستان پردیس _ بوستان کنار دبستان تکتم _ تا کوچه عموم اینا که یه کوچه مونده به کوچه ما و هم کلاسیم زارعی بود و دو تا کوچه مونده به خونه خودشون !! چندین بار منو به قصد انداختن تو قیرا هل داد !
منم که کفرم در اومده بود … به قصد تلافی ، چنان جدی هلش دادم که …
وقتی به خودم اومدم دیدم وسط قیرا پخش زمین شده ! یادمه دست راستشو به طرفم دراز کرده بود و برای بلند شدن کمک میخواست …
اونقدر ترسیده بودم که فرارو بر قرار ترجیح داده مستقیم رفتم خونه مون
قضیه رو به مامانم گفتم
مامانم دعوام کرد و پرسید : دوستت الان کجاست ؟
بعد جواب دادن به سوالش رفتم رو پله هامون که به پشت بوم راه داشت نشستنم و منتظر شدم
چند دقیقه بعد دوستم با پدرش در حیاط بودن …
صداشونو میشنیدم
پدرش داشت گله میکرد
می گفت خانمم حامله ست نمیتونه لباساشو بشوره
مامانم گفت لباساشو بیارین من میشورم
بعدم منو صدا زد تا مورد سرزنش مستقیم پدر دوستم _ که همکار بابام بود _ قرار بگیرم
اسممو صدا زد
آرامش خودمو حفظ کرده جواب دادم : بله ؟
و رفتم …
.
.
.
فرداش دوباره پدرشو دیدم ؛
اما این دفعه نه توی کوچه و نه دم در خونه ؛
بلکه تو مدرسه …
دوباره احضار شدم دفتر …
بعد این جریان خیلی خوب یادمه که شده بودم شهره مدرسه !!
یکی از بچه های هم محله ایمون چند روز بعد این اتفاق ناگوار !! ازم پرسید : تو فلانی رو انداخته بودی تو قیرا ؟
جوابم مثبت بود !
.
.
.
یادمه بخاطر این حسن شهرت !! احساس میکردم طلب دوستم نسبت به کار من _ که البته پیش بینی نشده و سهوی بود _ صاف صاف شده !
ارتباطمونم به تدریج خوب شد ؛ ولی دیگه به صمیمیت قبل برنگشت …
آخرین سالی که هم کلاسی بودیم سال آخر راهنمایی بود …
این قضیه الان تو حافظه خیلیا نیست !
حتی غلامی که پارسال این ماجرا رو سر کلاس مطرح کرد شک داشت اون شخص شیطونی که هم کلاسیمونو به زمین چسبونده بود من بودم !
وقتی داشت قضیه رو تعریف میکرد با لب خندون داشتم بهش نگاه میکردم
پرسید : تو بودی !!؟
با افتخار گفتم : آره !
تا اینو گفتم چشمای چند تا از بچه ها از تعجب گرد شد !
وقتی مکنونات ماجرا رو تعریف میکردم حواسم به واکنش صورت بچه ها بود ؛
تعجب هم کلاسیم « افسانه » رو هیچوقت فراموش نمیکنم …!
در حال گرم کردن نونایی ام که قبل از این تو فریزر بوده …
امروز همه روزه داشتن ؛
_ حتی برادر دوازده ساله م _
به اتفاق همدیگه رفتن افطاری خونه پسر عموم
و من مثل آدمای جامعه گریز تنهام موندم
.
.
.
تنهایی امروز بی سابقه ست !
تا حالا سر افطار تنها نبودم
ثبت خاطراتی این چنینی ،
غمـــگینـــه …
مگه دستم به اونی که به # مکنونات مکتوب # نمره زیر چهل داده نرسه !!
وگرنه ...
.
.
.
عصر احتمالا برم نمایشگاه کتاب
میتونم به تعویق بندازمش با هم بریم
یهو دیدی یک ساعته برگشتیم ( )
*راستی کتابا مال خودمونه ؛
پس تخفیفتون با من *