ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
در یکی از روز ها ،
در میان لاله ها ،
غنچه ای زیبا رو ،
سر بر آورد چون هما ؛
چشم او زیبا بود ،
سینه ریزش اما ،
لکه ای بود سیاه ،
دل او پر غصه ،
چشم او شد گریان
ناز من نیست چرا ،
چون سمن ، چون ریحان ؟
و چرا من هستم ،
کودکی خرد به باغ ...
این چنین بود که فکر ،
بر دلش می زد "داغ " !
ناگزیر از غصه ،
روی او در هم شد ؛
غنچه خرد به باغ ،
کم کمک سر خم شد
او نفهمید که خود ،
کیمیایی زیباست ،
و نفهمید که مرگ
، در همین رویا هاست …
___________________________________
اول از همه ، عذر میخوام که پست بهتری ارسال نکردم
از دوستانی که بدون چشم داشت سر میزنن ممنونم
یه خوشامدم به دوست عزیزم بگم :
نجمه جان
به وبلاگم خوش اومدی ...