ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
.
.
.
امشب فهمیدیم در زمینه خرید لباس ، هیچ گونه عذاب وجدانی به دل راه نمی دهد ! D:
با سه تا از بچه های اتاق ، شبانه به مقصد یکی از مغازه ها رفتیم بازار
مغازه مورد نظر از دانشگاه دور نبود پس پیاده و از طریق زیر گذر رفتیم
بعد از گذشت قریب به دو ساعت ،
به همراه خریدامون تو ساندویچی بودیم < !
و موقع برگشت ، نه تنها تأخیر خوردیم ،
بلکه دستکش های قشنگ منم همون اطراف جا گذاشتیم :°(
و این شد که غمش ماند بر دلمان.
شبخوش!
دیروز بعد مدت ها با فاطیما و دو تا از دوستام که خواهرن قرار پارک گذاشتیم و رفتیم بیرون
بعد خرید بستنی رفتیم پارک شهدا ، قبلش رفتیم از آب سرد کن آب خوردیم
در کمتر از یک ساعت بعد ، وقتی با فاطیما داشتیم برمیگشتیم دوباره از همون مسیر مغازه های شهرداری برگشتیم و دوباره رفتیم سراغ آب سرد کن !
فاطیما شیر آب سرد کنو فشار داد ولی دست من رفت زیر شیر آب ! دستم که پر شد یه قلوپ ازش خوردم و خطاب به آب سرد کن گفتم : " ببخشید ما هی مزاحم میشیم !"
فاطیما همون طور که آب میخورد با لحنی که مخصوص خودشه از زبون آب سرد کن جواب داد : " خواهش میشه!! ....... نوش جان ، گوارای وجود ! " D;
.
.
.
با اینکه با فاطیما خوش میگذره ... بعضی وقتا فکر میکنم اگه باهاش نسبت خواهری داشتم پوست همدیگه رو می کندیم!
درست مثل خواهر بودن با اسما
یا حتی فاطمه
و به این ترتیب :
بقیه دوستان !! D:
سلام
یه ربع پیش کتابخونه بودم
خلوت خلوت بود !
سالنای مطالعه خالی و تاریک بودن ...
و فقط آقای رضایی و خانم کتابدار پشت سیستم نشسته بودن و داشتن حساب _ کتاب میکردن
کفشامو در آوردم رفتم سمت قفسه های کتابای درسی ؛
حقیقتش بخاطر کتاب خاصی نرفته بودم و گذشته از این ، طبق آمار ذهنیت مصنوعی سیستم مربوط ، من فقط مجاز به امانت گرفتن یه دونه کتاب بودم ...
ولی در حقیقت فقط یه کتاب ، اونم رمان « با باد میخوانم » که الان خونه فاطیما ایناست باید ثبت سیستم می بود و من بعد از انتخاب دو تا کتاب ، یاد موضوع « برگشت » نزدن کتاب جغرافیایی که قبلا برگردونده بودم افتادم ؛
این شد که پرسیدم : میتونم یه کتاب به اسم داداشم ببرم ؟
با آرامش _ همونطور که همیشه جواب میده _ جواب داد : اشکال نداره ! ... فقط اسم برادرتونو بگین ... امیرعلی ؟
_ بله !
.
.
.
بالای صفحه ۱۶۵ ادبیاتی که برداشتم در تفسیر بیت پایین :
« بالای خود در آینه چشم من ببین ؛ تا با خبر ز عالم بالا کنم تو را »
نوشته بود : « بالا » و « بالا » : جناس تام
دوباره « بالا » :
آرایه تصدیر ... ( تکرار کلمه در ابتدا و انتهای بیت )
یه خواننده خوش ذوق نابغه اهل تفکر !! کنار تفسیر بیت از آرایه دومی فلش کشیده و کنارش با مداد نوشته بود :
اشتباهه ! اشتباهه ! ... ماشین لباس شویی رو خودت روشن می کنی ؟ » !
و از آرایه اولی فلش کشیده و گفته بود :
« اگر جناس تام است پس ( تصدیر یا تکرار ) چه معنایی دارد ؟
... حالا یه بنده خدای دیگه م کنارش با خودکار سیاه ! تایید کرده بود که : « واقعا ، راست میگه »
.
.
.
به نظرتون اینا کنکور کجا قبول شدن ؟!
______________________________________________________
پی نوشت ۱ : « آه ! من چقدر بیکارم ... اون بالا چی نوشتم ؟ »
پی نوشت ۲ : پست قبلی ادبیاتو فراموش کنید ؛ از امروز روزی دو درس ادبیات بخونید تمومه
پی نوشت ۳ : امیرعلی هشت و خورده ای جریمه داشت !
پی نوشت ۴ : از جریمه مامانم نپرسین که هیچی نمیگم !!
پی نوشت ۵ : فاطمه هیس !
پی نوشت ۶ : کسی پول داره بم قرض بده ؟ عضویتم داره منقضی میشه
.
.
.
# « مکنونات مکتوب » بخاطر پستی بر محوریت « پی نوشت ۲ » بازیافت شد ...
بزودی دوباره بسته میشه
امروز وقتی آقای طباطبایی کنترل پنلشو باز کرد تا کتابا رو برام ثبت کنه
به فاطیما گفتم : تو نبین ! D: ( دلیلشم اینکه قبل من مشخصات اونو باز کرده بود و من با دیدن عکس مظلومش تو دلم خندیده بودم ! )
طباطبایی ازم پرسید : « عکس خودتونه ؟ »
گفتم : « بله »
یادم نیست بعدش چی گفت ...
محض ارضای کنجکاوی اون لحظه م ازش پرسیدم : « تغییر کردم ؟ »
تأیید کرد : « بله ... عکس جدید نیاوردین ؟! »
گفتم : « چهار ساله مدرسه عکس جدید ازم نخواسته ( ! ) »
بعدم به عنوان حسن ختام بحث ( ! ) با ملاحظه و بدون مخاطب گفتم : « عکس سیزده سالگیمه ... »
دیگه روم نشد بگم عکس شناسنامه مم همینه !! D`:
.
.
.
حرفش برام جالب بود ...
اولش فکر کردم شاید بخاطر رنگای روشنی که امروز پوشیده بودم اینطور بنظر می رسید ! که دیدم فاطیما گفت : « عکس بچگیته D: )
در کل راجب خودم نظری ندارم ( - _ - )
وقتی رفتیم کفشامونو بپوشیم تو یه لحظه آقای علومی _ دبیر فیزیک اول دبیرستانم _ با لباسای « متفاوت » بیرونم منو دید ( « اوه » ! )
وقتی جواب سلاممو داد مشخص بود چقدر تعجب کرده ...
.
.
.
بنابر این با ایشون ،
امروز تو کتابخونه سه نفر از دیدنم تعجب کردن
( خودم دوبار از تیپم خنده م گرفت ... D:
به جز شلوار لی تیره و کفشام ، به طور غیر ارادی ای همه لباسام نقش ترمه داشتن ( و من همین الان متوجه شدم ! )
مانتوم بنفش کمرنگ با نقای ریز زرد و قرمز و بنفش ترمه _ سوغاتی شاه عبد العظیم ( مطابق سلیقه پدر )
روسریم لجنی بی حال با نقشای کوچیک و بزرگ ترمه و گل نارنجی _ سوغاتی مادرم از کربلا
چادرمم چادر ساده ی منقش شده به ترمه _ سوغاتی مادر ؛ از کربلا ...
کفشامم سفید نقش دار طبی ( همون کفشای دوست داشتنی ای که دیروز تو مدرسه پوشیده بودم ) _ مطابق سلیقه خاله محترم
شلوارمم تیره آبی ...
مدل روسریمم لبنانی
با
امروز روز خیلی خوبی بود
دیشب قبل از خواب به دوستم فاطمه ـ صمیمی ترین دوست مدرسه م ـ پیام دادم که اگه خواست بره کتابخونه ، منم هستم
هشدار گوشی رو راس هشت کوک کردم تا در صورت توافق ، ساعت نه بریم کتابخونه و همینم شد
ساعت هشت و ربع بود که فاطمه در مورد رفتن اعلام آمادگی کرد
ساعت نه و ربع اونجا بودم و طبق معمول فاطمه زودتر رسیده بود
گفته بودم تا ناهار و حتی بعد از اون هستم
و صبح تصمیم گرفتم تا عصر اونجا بمونم
از اونجا که میدونستم طبق معمول ، ناهار بین ساعت دو و سه آماده میشه ، به مامانم گفتم ساندویچ سفارش بده ؛ ولی برا ساعت دو ـ دو و نیم ...
بیست
دقیقه بعد اینکه پیام دادم ، خانم کتابدار بلند صدام زد و تا درو باز کردم
دیدم سه نفر دارن به من نگاه میکنن ؛ یکیشون که خانم کتابدار بود ،
یکیشونم دبیر فیزیک مدرسه :| ( دبیر فیزیک اول دبیرستانم ؛ آقای علومی ) و
نفر سومو نشناختم ( حق داشتم ؛ آخه همیشه با کلاه آشپزا دیده بودمش )
بعله ... ساندویچا آماده بود :|
حالا ساعت چند بود ؟ کمتر از دوازده و نیم :|
فاطمه گفت بذار ساعت یک بشه ، بعد ... ( گویا میخواست « ظهر شدن » تحقق پیدا کنه )
و اما راس ساعت یک ، رفتیم برا ناهار ... پنجاه دقیقه تمام ، صرف ناهارمان شد :|
چقدر حرف نگفته داشتیم
بعد از ناهار ، من رفتم تا جایی
وقتی برگشتم دیدم یه شخص جدید به جمع ما اضافه شده ... اون شخص کسی غیر از « مریم » نبود :)
بعد از سلام و احوال پرسی گرم ، از فاطمه ( که مطمئنا از وضعیت پیش اومده متعجب بود ) پرسیدم : « فاطمه شناختی ؟! »
جواب داد : « نه ! »
گفتم : « مریم علی نژاد ! »
گفت : « عه !؟ »
و بعد از جاش پاشد و صمیمانه با هم سلام و احوال پرسی کردن ، دست دادن و بعد جفتشون به « هوو » های « من » تبدیل شدن ! :|
( هر چند فاطمه خانوم بعدا بخاطر رفتار هیجانیشون از بنده عذر خواهی کردن )
و اما قبلا در مورد مریم به فاطمه گفته بودم و تعریف کرده بودم که مریم رتبه سه رقمی منطقه رو آورده ؛ پس اطلاع داشت که رشته دبیرستانشون یکیه ( ریاضی ـ فیزیک )
بنابر این میتونه کلی از این آشنایی سود ببره :)
و این گونه بود که ما ، رابط این منفعت دو طرفه شدیم و کلی هم بخاطرش خوشحالیم
ــ ساعت چهار و نیم هر کی خونه خودش بود ــ
« خوش گذشت »
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
برم کتاب امروزو تموم کنم
همکلاسی منتظرتم