ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
سلام
یه ربع پیش کتابخونه بودم
خلوت خلوت بود !
سالنای مطالعه خالی و تاریک بودن ...
و فقط آقای رضایی و خانم کتابدار پشت سیستم نشسته بودن و داشتن حساب _ کتاب میکردن
کفشامو در آوردم رفتم سمت قفسه های کتابای درسی ؛
حقیقتش بخاطر کتاب خاصی نرفته بودم و گذشته از این ، طبق آمار ذهنیت مصنوعی سیستم مربوط ، من فقط مجاز به امانت گرفتن یه دونه کتاب بودم ...
ولی در حقیقت فقط یه کتاب ، اونم رمان « با باد میخوانم » که الان خونه فاطیما ایناست باید ثبت سیستم می بود و من بعد از انتخاب دو تا کتاب ، یاد موضوع « برگشت » نزدن کتاب جغرافیایی که قبلا برگردونده بودم افتادم ؛
این شد که پرسیدم : میتونم یه کتاب به اسم داداشم ببرم ؟
با آرامش _ همونطور که همیشه جواب میده _ جواب داد : اشکال نداره ! ... فقط اسم برادرتونو بگین ... امیرعلی ؟
_ بله !
.
.
.
بالای صفحه ۱۶۵ ادبیاتی که برداشتم در تفسیر بیت پایین :
« بالای خود در آینه چشم من ببین ؛ تا با خبر ز عالم بالا کنم تو را »
نوشته بود : « بالا » و « بالا » : جناس تام
دوباره « بالا » :
آرایه تصدیر ... ( تکرار کلمه در ابتدا و انتهای بیت )
یه خواننده خوش ذوق نابغه اهل تفکر !! کنار تفسیر بیت از آرایه دومی فلش کشیده و کنارش با مداد نوشته بود :
اشتباهه ! اشتباهه ! ... ماشین لباس شویی رو خودت روشن می کنی ؟ » !
و از آرایه اولی فلش کشیده و گفته بود :
« اگر جناس تام است پس ( تصدیر یا تکرار ) چه معنایی دارد ؟
... حالا یه بنده خدای دیگه م کنارش با خودکار سیاه ! تایید کرده بود که : « واقعا ، راست میگه »
.
.
.
به نظرتون اینا کنکور کجا قبول شدن ؟!
______________________________________________________
پی نوشت ۱ : « آه ! من چقدر بیکارم ... اون بالا چی نوشتم ؟ »
پی نوشت ۲ : پست قبلی ادبیاتو فراموش کنید ؛ از امروز روزی دو درس ادبیات بخونید تمومه
پی نوشت ۳ : امیرعلی هشت و خورده ای جریمه داشت !
پی نوشت ۴ : از جریمه مامانم نپرسین که هیچی نمیگم !!
پی نوشت ۵ : فاطمه هیس !
پی نوشت ۶ : کسی پول داره بم قرض بده ؟ عضویتم داره منقضی میشه
.
.
.
# « مکنونات مکتوب » بخاطر پستی بر محوریت « پی نوشت ۲ » بازیافت شد ...
بزودی دوباره بسته میشه
امروز وقتی آقای طباطبایی کنترل پنلشو باز کرد تا کتابا رو برام ثبت کنه
به فاطیما گفتم : تو نبین ! D: ( دلیلشم اینکه قبل من مشخصات اونو باز کرده بود و من با دیدن عکس مظلومش تو دلم خندیده بودم ! )
طباطبایی ازم پرسید : « عکس خودتونه ؟ »
گفتم : « بله »
یادم نیست بعدش چی گفت ...
محض ارضای کنجکاوی اون لحظه م ازش پرسیدم : « تغییر کردم ؟ »
تأیید کرد : « بله ... عکس جدید نیاوردین ؟! »
گفتم : « چهار ساله مدرسه عکس جدید ازم نخواسته ( ! ) »
بعدم به عنوان حسن ختام بحث ( ! ) با ملاحظه و بدون مخاطب گفتم : « عکس سیزده سالگیمه ... »
دیگه روم نشد بگم عکس شناسنامه مم همینه !! D`:
.
.
.
حرفش برام جالب بود ...
اولش فکر کردم شاید بخاطر رنگای روشنی که امروز پوشیده بودم اینطور بنظر می رسید ! که دیدم فاطیما گفت : « عکس بچگیته D: )
در کل راجب خودم نظری ندارم ( - _ - )
وقتی رفتیم کفشامونو بپوشیم تو یه لحظه آقای علومی _ دبیر فیزیک اول دبیرستانم _ با لباسای « متفاوت » بیرونم منو دید ( « اوه » ! )
وقتی جواب سلاممو داد مشخص بود چقدر تعجب کرده ...
.
.
.
بنابر این با ایشون ،
امروز تو کتابخونه سه نفر از دیدنم تعجب کردن
( خودم دوبار از تیپم خنده م گرفت ... D:
به جز شلوار لی تیره و کفشام ، به طور غیر ارادی ای همه لباسام نقش ترمه داشتن ( و من همین الان متوجه شدم ! )
مانتوم بنفش کمرنگ با نقای ریز زرد و قرمز و بنفش ترمه _ سوغاتی شاه عبد العظیم ( مطابق سلیقه پدر )
روسریم لجنی بی حال با نقشای کوچیک و بزرگ ترمه و گل نارنجی _ سوغاتی مادرم از کربلا
چادرمم چادر ساده ی منقش شده به ترمه _ سوغاتی مادر ؛ از کربلا ...
کفشامم سفید نقش دار طبی ( همون کفشای دوست داشتنی ای که دیروز تو مدرسه پوشیده بودم ) _ مطابق سلیقه خاله محترم
شلوارمم تیره آبی ...
مدل روسریمم لبنانی
با