مکنونات مکتوب

» بین خودمون بمونه ! «

مکنونات مکتوب

» بین خودمون بمونه ! «

حباب سخت _ پارت سوم

خب همون‌طور که قبلا گفته بودم فایل رمان #حباب _سخت مدتی بود که خراب شده بود و بالا نمی اومد طوری که من اشهدشم خونده بودم و قصد داشتم اگه یادم نیومد و نتونستم دوباره بنویسمش کلا بیخیالش بشم ولی خداروشکر بخت یار بود و فایل هیچیش نشدو سالم موند!

توی دو پارت اول و دوم همونطور که خودتون خوندید  برای  اینکه دوباره وقتتون گرفته نشه در موردصحبتایی از زبون یگانه و تصادف دوستش نگین و رسوندن اتفاقی یگانه به محل تصادف توسط راننده ای ناجی و البته جوان ... بودیم

و حالا ادامۀ داستان :


#پارت_سوم

وقتی به خیابان مقصد رسیدیم ، محل دقیق حادثه به آسانی قابل رؤیت بود . وقتی از ماشین پیاده شدم ، احساس کردم او هم پیاده شد . نگین را به بوستان کنار خیابان هدایت کرده بودند . دیدمش . بدون وقفه به سمتش رفتم . چند زن دورش را گرفته بودند و ظاهراً به او قوت قلب می دادند . بی شک نمی دانستند نگین از نصیحت بیزار است ! آرام اشک می‌ریخت و گهگاه به خیابان نگاه می کرد . تا چشمش به من افتاد ، انگار دیگر کسی آنجا نبود . چهره اش جمع شد و همزمان با ترکیدن بغض تازه اش نامم را صدا زد :

- یگانه ؟؟

تا به آن روز ، او را آنقدر ضعیف ندیده بودم .

جلو رفتم و چمباتمه زنان کنارش نشستم و در آغوش گرفتمش .

برای لحظه ای سرم را بالا آوردم و او را دیدم ؛ در حالی که به ما نگاه می کرد .

سرم را به آرامی و به معنای تشکر تکان دادم . او هم در جواب سری تکان داد و سوار ماشین شد و رفت .

با اینکه حواسم به نگین بود اما ؛ با چشم ماشینش را بدرقه کردم ...

بعد از دقایقی آمبولانس رسید و نگین را به کمک برانکارد به سمت ماشین بردند .

سریع وسایل نگین را که شامل لوازم نقاشی بود جمع کردم و به سمتش دویدم ؛ اما نرسیده به جوی [آب] ، لبۀ مانتو ام به شمشاد ها گرفت . دست بردم و آزادش کردم . همانطور که از جوی آب رد می شدم در تاریک روشن خیابان ، درست در قسمتی که پیاده شدم ، بازتاب نوری از یک شیء توجهم را جلب کرد .

در یک تصمیم آنی به سمتش رفتم ، خم شدم و سریع برداشتمش و در جیبم گذاشتم ...

احساسی به من می گفت آن شیء در تملک مرد مهربان آن شب است ...

در بیمارستان دکتر تشخیص شکستگی داد و کادر بیمارستان پای نگین را به گچ بستند .

بعد از توصیه های لازم ، نگین را همان شب مرخص کردند و چون مادرش در خانه نبود با آژانس به خانه ما رفتیم . و اما در مسیر با خانۀ شان تماس گرفتم و به نیما - برادرش - خبر دادم و گفتم در صورت برگشت مادرش ، او را نگران نکند .

به خانه که رسیدیم آرام در را باز کردم و برگشتم زیر بغل نگین را گرفتم و با هم داخل شدیم . نگین روی اولین مبل نشست و من به اتاق مادرم رفتم . خوابید بود . تشکی برای نگین پهن کردم و او سر به بالش نرسانده به خواب رفت .

بعد از تعویض لباس ، من هم خوابید.

طبق عادت ، ساعت هفت و نیم صبح بود که بیدار شدم . به قصد تدارک صبحانه به آشپزخانه رفتم . بعد از روشن کردن کتری ، کیف پولم را برداشتم و به مغازه رفتم . شیر و تخم مرغ خریدم و به خانه برگشتم . نگین و مادرم هنوز خواب بودند . چند تخم مرغ داخل قابلمه گذاشتم . گوشی ام را از روی زمین برداشتم و با دفتر برنامه ریزی ام به آشپزخانه برگشتم . از فریزر چند عدد نان برداشتم و روی بخاری گذاشتم تا گرم شود . پیش دستی ها را آماده کردم ؛ و همانطور چاقو ها را . چند برش پنیر هم آماده گذاشتم و در تمام این چند دقیقه برنامه درسی آن روزم را هم مرور کرده و به حافظه سپردم . تخم مرغ ها آب پز شدند و من سفره و پیش دستی به دست وارد هال شدم . پشت به نگین در حال پهن کردن سفره بودم که صدایش را شنیدم .

_ یگانه؟

_جانم بیدار شدی ؟

_مامانم فهمید قضیه رو ؟

_میشد اتفاق به این مهمی رو ازش پنهون کرد ؟

_عکس العملش چی بود ؟

_هنوز نمی‌دونم . باهاش مستقیم حرف نزدم . قرار شد داداشت صبح که برگشت بهش بگه .

_وای .. اون عادت داره همه چیو با آب و تاب تعریف کنه .

_برای چیزی که  تقصیری توش نداشتی سرزنش نمیشی .

_ ترسم از سرزنش نیست . نمی‌خواستم نگرانم بشه و...خب...راستش یه کوچولو هم باهم بحث کردیم . حالا الان با خودش فکر‌میکنه از قصد تصادف کردم. 

این را که گفت به طور کامل به سمتش برگشتم و نگاهش کردم . با تعجب پرسیدم : از قصد تصادف کرده باشی؟!! یعنی چی...؟

چیزی نگفت و همزمان با اخمی کم رنگ ، نگاهش را به زمین دوخت ...

من به او نگاه می کردم و او با همان اخم به زمین نگاه می کرد . خواستم چیزی بگویم که زنگ خانه به صدا درآمد . هنوز نامحسوس نگاهش را می دزدید . بلند شدم و آیفون را برداشتم . مادرش بود ...


دوستان عزیز لطفا پیشنهاد ، انتقاد یا نظری اگه داشتید دریغ نکنید

با تشکر ویژه از دوستم #فاطمه

که منو از سردرگمی بابت نوشتن این پارت نجات داد و به شَکم خاتمه داد

و ممنون از کسایی که وقت میذارن و مطالب وبلاگو میخونن__

نظرات 3 + ارسال نظر
نامیرا پنج‌شنبه 16 آبان‌ماه سال 1398 ساعت 09:40 http://eternalrose.ir

واقعا چه اعترافات جالبی!

کدوما؟!!



_______________
پی نوشت:
منظورتون پست پایینی بود!؟
ممنون قابلی نداشت!!شما هم استفاده کنید

م شنبه 2 آذر‌ماه سال 1398 ساعت 03:33 http://L-r-y.blogsky.com

شاید نظر من به دردتون نخوره چون سلیقه ی خاصی دارم.
من از اینجور داستانایی که روایت تعریف میشه خوشم نمیاد. اینا که هی میگن من اینکارو کردم فلانی اینکارو کرد من اینو گفتم اون یکی اینو گفت.
به نظر من داستان باید چیزی به آدم اضافه کنه و صرفا بیان یه اتفاق نباشه. به خاطر همین من به ندرت کتاب نویسنده های ایرانی رو میخونم چون معمولا حرفی برای گفتن ندارن‌.
یه ربع پیش یه کتاب از گراتزیا دلددا دستم بود بعد از تحمل کردن سی صفحه گذاشتمش کنار چون برداشت من این بود که صرفا یه داستانه. با اینکه قبلاً کتابای خوب نوشته‌ی ایشون هم خونده بودم.

جسارتت رو تحسین میکنم و فکر میکنم یه هویی که همه چی اونطور که آدم دلش میخواد نمیشه، زحمت لازمه. پس ادامه بده. موفق باشی

:))
سلام خوبین؟مرسی از وقتی که گذاشتین
منظورتون از تعریف روایت رو کامل میفهمم چون خودم بیشتر طرفدار رمان هایی بودم که مکالمه محور بود البته گرایش من الان به دو شیوه یکسانه و شم نویسندگی در هر سبک برام مهم تر از انتخاب شیوه نوشتنه
همون‌طور که خودتونم تشخیص دادین داستان من روایت محوره و شخص اصلی داستان بیشتر اتفاقات جزئی رو خلاصه وار بیان میکنه و دلیل اصلیشم اینه که تمرکز من روی درونیات و احساسات مختلف شخصیت اصلیه چون همون طور که از پارت اول داستان میشه فهمید این شخصیت کمی زندگیش با بقیه تفاوت داره ولی در کل شیوه داستان هم که روایت گونه ست ایجاب میکنه وقایع غیر اصلی اینطور خلاصه وار روایت شن و به طور کلی میشه گفت خودم یه جورایی طرفدار این سبک از نوشتن هستم چون فارغ از مکالمات بین شخصیت ها ، احساسات و علایق شخصیتی که روایت می‌کنه هم مهمه و چه بهتر که این دو سبک با هم تلفیق شن و نهایتا اثری پدید بیاد که بتونه رضایت اشخاص بیشتری رو جلب کنه
در مورد رمانای صرفا یا اکثرا مکالمه محورم به نظرم این سبک از رمان توی نت ، بیشتر رمانای کل کلی رو شامل بشه که بیشتر فقط مناسب پر کردن وقتن و کم پیش میاد رمانی با ژانر اجتماعی صرفا کل کل محور باشه
ژانر رمان من اول اجتماعی - دوم درام - و سوم عاشقانه ست

افسانه شنبه 16 آذر‌ماه سال 1398 ساعت 14:09

سلام عزیزم .این پارت خیلی فاصله داشت با پارتای قبلی منتظر پارتای دیگه هستیم البته تند تند امیدوارم موفق باشی دوستم

سلام به نظرت ادامه بدم ؟افکارم نظم نداره تمرکز ندارم:(

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد