بچه ها به نظرتون استون میتونه رنگ روغنو پاک کنه ؟
امروز مجبور شدم رنگ روی تخت خوابمو با بنزین پاک کنم هم دستامو برید هم لابلای ناخنا و خطوط انگشتمو رنگی کرد
حالا با استون پاک میشه یا نه ؟
لطفا زودتر پیشنهاد بدین
تا مغازه ها نبسته برم بگیرم
_____________________________________
پ ن :
http://www.kanoon.ir/Article/16580
تربانتین از کجا بیارم ؟!
وقتی هشدار میده اگه تا سی ثانیه شارژ م نکنی خاموش میشم ، ری استارتش میکنیم شارژش میشه ۱۰۰% و کارم میکنه !!
.
.
.
شرمنده مال مامانمه ؛
قصد فروشم نداره !
_____________________________________________________
گوشی گرون قیمتی که نیم ساعت !!
تو ماشین لباس شویی چرخید !
رفته بود تو جیب لباسی که کسی فکرشم نمیکرد !
ای نجمه خوش خیال زیبا
خوش نقش تر از عقیق و دیبا
حساس نشو به چرخ ایام
خوش باش و همی بگیر از او کام
خوش خلقی تو ز عیب بیش است
مهر تو بود از آن فزون تر !
این شعر مرا به نیک بنگر
فارغ ز پی جدّ و وسواس
خیر است و بداهه و پر احساس !
.
.
.
وقتی ازم مشورت خواست و سر مشکلش با هم صحبت کردیم یکمی بخاطر بعضی چیزا خودشو سرزنش کرد
قبل خداحافظی خالصانه ابراز محبت کرد
منم به قصد جبران ، با اینکه خیلی وقت بود شب از نیمه گذشته بود این شعر ناقابلو براش نوشتم تا هم محبتشو جبران کرده باشم هم تأکیدی باشه روی حرفایی که در قالب اس ام اس براش نوشته بودم
حدود ساعت هشت صبح این شعرو خونده بود ...
نتایج نظر سنجی اخیر ،
به صورت " قابل رؤیت " تغییر وضعیت داد
از همکاریتون ممنونم
.
.
.
با توجه به شناختی که نسبت بهتون دارم میتونم ادعا کنم بیشتر رأی دهنده ها و نمره هایی که دادنو به راحتی آب خوردن میتونم شناسایی کنم !! خواستین حدس بزنم فقط کافیه اشاره کنین
برای اثبات ادعام فعلا اینو داشته باشین : یه نفر از اونایی که نمره ۹۰_۸۰ به احتمال زیاد آشنای مجازی سه ساله ، آقا Saeed هستن
اونی ام که نمره ۷۰_۶۰ داده فاطمه ست
.
.
.
هر کی دوست داره رأیشو علنی کنه ببینیم کیا شایستگی یا روحیه معلم شدنو دارن !!
بعد از افعال موجود در متن زیر که بنده سلیقه به خرج داده در قالب یه نمایشنامه که موضوعش ممکنه به زودی بین من و بعضی از دوستان!!
اتفاق بیفته به رشتهتحریر در آوردم
، فعل به صورت مصدری ( همراه to ) استفاده میشه :
_ من ازت خواستم ( ask ) به مهمونی فارغ التحصیلیم بیای انتظار داشتم ( expect ) منو تشویق کنی ( encourage ) ؛ نکنه فراموش کردی( forget ) ؟
_ نه ؛ ولی متأسفم ...
_ تا آخرین لحظه به اومدنت امید داشتم ( hope )
_ باور کن قصد داشتم ( intend ) این کارو بکنم
_ من شخصا دعوتت کرده بودم ( invite )
_ سفارش ( order ) داشتیم ؛ ببخشید ! اجازه ( allow _ permit ) نداشتم بیام
_ باید برنامه ریزی ( plan ) می کردی ...
_ حق با توئه ... متأسفم ؛ قول میدم ( promise ) دیگه تکرار نشه ...
_ خیله خب ... بخشیدمت
به نظرت لازمه دفعه بعدی یادآوری کنم ( remind ) یا بهت هشدار بدم ( warn ) !؟
_ نه ؛ دفعه بعد کافیه فقط بخوای ( want ) و بهم بگی ( tell ) ... اون وقت می بینی که چطور سعی خودمو میکنم ( try )
_ آرزو میکنم ( wish ) همیشه اهمیت بدی
_ منم همینطور !! حالا به من بگو آیا تمایل داری ( woud like ) به یه فنجون قهوه دعوت بشی ؟!
_ اگه این توصیه ( advise ) توئه حتما ؛)
.
.
.
ماده * ( = محتوا ) رو بیخیال ؛
صورت * ( = ظاهر داستان که آموزنده هم هست !! ) رو بچسب !
.
.
.
دو هفته دیگه نبینمتون من میدونم و شما و اجرای نمایش نامه !!!
( Warning !!! )
_____________________________________
* از اصطلاحات کتاب منطق سوم دبیرستان
1. امروز رنگ آمیزی اتاقا و هال تموم شد و مسئول این تغییرات و منشاشون من و مهمونی فارغ التحصیلیم بودیم
2. امروز بهم کار کامپیوتری با حقوق مناسب پیشنهاد شد
3. نتایج نمونه دولتی و تیزهوشان اعلام شد و امیرعلی و خاله کوچیکه هر دو قبول شدن و ما هم به مناسبت قبولی امیرعلی ـ به حساب خودش ـ بستنی کیلویی خوردیم
4. و خبر چهارم :
من خوبم ...
سلام بچه ها
متاسفانه یکی از دوستای نزدیکم مبتلا به بیماری کم کاری تیروئید دچار شده
لطفا سر سفره های افطارتون براش دعا کنید
.
.
.
( ... ما هم محتاجیم )
چهارم دبستان بودم ؛
یکی از بچه ها که هم میزی و هم محله ایمون بود
خیلی سر به سرم گذاشت
منم نشوندنش سر جاش ! اونم چه نشوندنی ... !!
جوری که به سختی تونست از جاش بلند شه !
.
.
.
ظهر بود ...
تازه تعطیل شده بودیم ؛
داشتیم با هم برمیگشتیم خونه
اون موقع تازه کوچه های شهرک ولی عصرو قیر پاشی کرده بودن …
از بوستان پردیس _ بوستان کنار دبستان تکتم _ تا کوچه عموم اینا که یه کوچه مونده به کوچه ما و هم کلاسیم زارعی بود و دو تا کوچه مونده به خونه خودشون !! چندین بار منو به قصد انداختن تو قیرا هل داد !
منم که کفرم در اومده بود … به قصد تلافی ، چنان جدی هلش دادم که …
وقتی به خودم اومدم دیدم وسط قیرا پخش زمین شده ! یادمه دست راستشو به طرفم دراز کرده بود و برای بلند شدن کمک میخواست …
اونقدر ترسیده بودم که فرارو بر قرار ترجیح داده مستقیم رفتم خونه مون
قضیه رو به مامانم گفتم
مامانم دعوام کرد و پرسید : دوستت الان کجاست ؟
بعد جواب دادن به سوالش رفتم رو پله هامون که به پشت بوم راه داشت نشستنم و منتظر شدم
چند دقیقه بعد دوستم با پدرش در حیاط بودن …
صداشونو میشنیدم
پدرش داشت گله میکرد
می گفت خانمم حامله ست نمیتونه لباساشو بشوره
مامانم گفت لباساشو بیارین من میشورم
بعدم منو صدا زد تا مورد سرزنش مستقیم پدر دوستم _ که همکار بابام بود _ قرار بگیرم
اسممو صدا زد
آرامش خودمو حفظ کرده جواب دادم : بله ؟
و رفتم …
.
.
.
فرداش دوباره پدرشو دیدم ؛
اما این دفعه نه توی کوچه و نه دم در خونه ؛
بلکه تو مدرسه …
دوباره احضار شدم دفتر …
بعد این جریان خیلی خوب یادمه که شده بودم شهره مدرسه !!
یکی از بچه های هم محله ایمون چند روز بعد این اتفاق ناگوار !! ازم پرسید : تو فلانی رو انداخته بودی تو قیرا ؟
جوابم مثبت بود !
.
.
.
یادمه بخاطر این حسن شهرت !! احساس میکردم طلب دوستم نسبت به کار من _ که البته پیش بینی نشده و سهوی بود _ صاف صاف شده !
ارتباطمونم به تدریج خوب شد ؛ ولی دیگه به صمیمیت قبل برنگشت …
آخرین سالی که هم کلاسی بودیم سال آخر راهنمایی بود …
این قضیه الان تو حافظه خیلیا نیست !
حتی غلامی که پارسال این ماجرا رو سر کلاس مطرح کرد شک داشت اون شخص شیطونی که هم کلاسیمونو به زمین چسبونده بود من بودم !
وقتی داشت قضیه رو تعریف میکرد با لب خندون داشتم بهش نگاه میکردم
پرسید : تو بودی !!؟
با افتخار گفتم : آره !
تا اینو گفتم چشمای چند تا از بچه ها از تعجب گرد شد !
وقتی مکنونات ماجرا رو تعریف میکردم حواسم به واکنش صورت بچه ها بود ؛
تعجب هم کلاسیم « افسانه » رو هیچوقت فراموش نمیکنم …!
در حال گرم کردن نونایی ام که قبل از این تو فریزر بوده …
امروز همه روزه داشتن ؛
_ حتی برادر دوازده ساله م _
به اتفاق همدیگه رفتن افطاری خونه پسر عموم
و من مثل آدمای جامعه گریز تنهام موندم
.
.
.
تنهایی امروز بی سابقه ست !
تا حالا سر افطار تنها نبودم
ثبت خاطراتی این چنینی ،
غمـــگینـــه …
مگه دستم به اونی که به # مکنونات مکتوب # نمره زیر چهل داده نرسه !!
وگرنه ...
.
.
.
عصر احتمالا برم نمایشگاه کتاب
میتونم به تعویق بندازمش با هم بریم
یهو دیدی یک ساعته برگشتیم ( )
*راستی کتابا مال خودمونه ؛
پس تخفیفتون با من *
مشغول پاک کردن یادگاری های مربوط به کنکور و روحیات بد و خوبمم که روی دیوار اتاقم نقش بستن ...
الکی مثلا قرار بود به زودی روشونو رنگ بگیره … !
.
.
.
_________________________________
و اما بیشتر از بیست ساعته که بیدارم ...
مظلوم تر از همیشه ... آروم ولی متحرک ... درست مث زامبی !!
اگه کسی یازده روز بیدار بمونه
بخوابه دیگه بیدار نمیشه!
.
.
.
مُردم حلال کنید !
۱. فردا شب عقیقه داریم ؛ خیلی مختصر قراره برگزار بشه و بیشتر کسایی که اینجا حاضرن اعضای قرآن دوره پدرن
۲. بعد از سه ماه رفتم سایت شعر نو ، شعر نقد کردم
۳. کتاب دین و زندگیم بالأخره ساعت ده شب به دستم رسید :|
۴. و اینکه ... امشب قرعه کشی مشهد به اسم من افتاد ...
.
.
.
خانم هاشمی :
دیگه لازم نیست واریز کنید قرعه کشی به ح جان ( = من ) افتاد
_ باز بیاین بگین من بازدهی ندارم ... ( !!! )
.
.
.
راستی موضوع دادن پول ِ واریز نشده ، به بنده هم مطرح شد ! ولی مگه تو خواب شبم ببینم
____________________________________________
اصلا هم نمیدونم پول تو جیبی چیه
... « از گناهانم گریزانم ؛
ولی آن ها به دنبالم
چه خواهم کرد من آخر ؟
چه خواهد کرد پنهانم ؟!
از آن روزی که من رفتم ،
به دنبال خطاهایم
چه رخ داده ست بر من ؟
ــ بر من مفلوک ــ
که هر آیینه می ترسم ؟
... نادانم ؟ نمی دانم !
ولی ای کاش قادر بود
من را نیز بخشاید
ــ نادانی ــ *
ولی آیا
حاضر بود
« دستاویز ، عقلانی » * !؟ »
۸ | ۱۱ | ۹۴
_____________________________
* منظور اینه که کاش « نادانی »
[ مشروط به اینکه نادان باشم ]
بتونه باعث تبرئه من بشه
* اشاره به یکی از آیات قرآن
پاسخگوی انتقاداتتون هستم
.
.
.
این شعر بداهه ضعیفیه که ۸ | ۱۱ | ۹۴ گفتم
این پست ، به صورت چرک نویس در اومده بود تا ویرایش بشه
ولی الان فقط تاریخ مطلبو عوض کردم
پی نوشت :
بخوام شعرو تغییر بدم از کلمه "می ترسم "به بعد حذف میکنم
دستاویز به معنای "بهانه " ست
.
.
.
چرا همه استرس دارن من بی خیالم ؟
چون من رو دور بر عکسم ...
یا اینکه خودمو باختم و تسلیمم ؟
ولی اگه بی خیالم پس چرا هی وزن کم میکنم ...
چرا مشکل جسمانی پیدا کردم
و چرا دوباره وسواس اومده سراغم ؟
موهام کم پشت شده …
وقتی صحبت از جمع بندی و غیره میشه همون قدر که باعث واکنش دفاعی دیگران میشه
من نوعی رو هم بی خیال و نا امید می کنه
ولی اصلا حاضر نیستم ناراحتی ها و نگرانیمو به کسی که احتمال میدم متأثر بشه انتقال بدم ؛ چون به دور از انسانیته
حتی اگه اون فرد دشمنم باشه !
اراده م سسته ؛
ضعف دارم ... باشه
با عملم شورشو در میارم
ولی نمیخوام اعتراف کنم !!
پس ترجیح میدم آروم به نظر برسم
اینارو گفتم بدونید بی تفاوت نیستم
فقط یکمی
بخاطر شرایط روحی اخیرم
درونیات و عکس العملم فرق میکنه
ولی مطمینم حتی اگه به دلایلی
بیش از اندازه در مورد درسم حساس بودمم ...
سعی میکردم و میتونستم اون قضیه استرس زا رو درون خودم حل کنم
دوست من ...
منظورم برای الان نیست
ولی اینقدر حساس نباش
بازم معذرت میخوام
با این حال واقعا فکر نمیکردم تأثیر اون شوخیم که جزء حرفای عادی من و دوست صمیمیم فاطمه محسوب میشه اینقدر ناراحتت کنه
.
.
.
فاطمه خوبی دوست من ؟
تیکه جدید چی داری تو چنته ...
کنکور قبول نمیشم مگه نه ؟!
سلام و صبح بخیر ...
بچه ها نمایشگاه کتاب زدن میاین با هم بریم ؟
.
.
.
مخاطبان : سعیده ، فرزانه ، فاطمه ، مهری ، فاطیما ...
صبحا که هیچی...
عصر از پنج تا هفت بازه
موقعیت : فرمانداری قدیم ( نزدیک سالن ارشاد می افته )
.
.
.
مزخرف ترین فیلم ترسناکی که دیدم ...
___________________________________
از دوم دبستان با انیمیشن سرزمین اشباح و فیلمی که نقش اصلیش گرگ نما بود و فوق العاده ترسناک هم بود ! و البته فیلم پر طرفدار شوالیه سیاه ، فیلم ترسناک دیدنو شروع کردم
ژانر مورد علاقه م ترسناک سر و ته دار سانسور شده بود
فیلمای مورد پسندم فیلمایی بودن که اوج ایجاد وحشتشون در گاز گرفتن ، زخمی کردن و در کل بر محوریت گرگ نما و خون آشام ها و گاهی هم مرده متحرک بود
حق میدم اگه بخواین بگین بهت نمیخوره ...
همون طور که یکی از بچه های مجازی بهم گفت :
جالبه که فیلم ترسناک دوست دارین ...
ولی خب منم نمیدونم دوستان چه فیلمایی میبینین یا علاقه دارن و این بخاطر اینه که شاید تا به حال راجبش صحبت نکردیم
.
.
.
اینم از اسامی چند تا از فیلمایی که دیدم...
آیم فرانکلین ( نبرد بین شیاطین و فرشته ها و موجودی انسان نما و مثلا بی روح ! که از وصله شدن اجزا مختلف اجساد به هم به وجود اومده بود و با فرشته ها همکاری کرد ... )
هابیت ( این فیلم که خودم همه شو ندیدم مشکوک به فراماسونری بودنه... هابیت اسم نقش اصلی فیلمه که دکتر واتسون _ همون همراه همیشگی شرلوک _ بازی میکنه ؛ البته این فیلم جلوه های ویژه خیلی طبیعی ای داره و فقط واسه بچه ها ترسناکه )
دنیای مردگان ( چهارسال پیش فقط تا قسمت ۲ یا ۳ دیدمش ؛ موضوع :نبرد گرگینه ها و خون آشام ها )
مجموعه فیلمای گرگ و میش ، ماه نو و روشنایی ( تو آیلایت )
که از روی رمانایی به همین اسامی و به نویسندگی خانم اسافنی مه یر ساخته شده ( خوندن دو تا رمان اولش پیشنهاد موکد بنده ست که حتی از فیلماشم قشنگ تره ... )
در برهه ای از زمان ، فیلمای زامبی( مردگان متحرک ) هم می دیدم
وارم بادیز و د واکینگ دد ( این فیلم فقط تا فصل سه که سانسور شده هست پیشنهاد میشه )
... هر دو بر محوریت زامبیه
پسر گرگ نما و پارت هایی از آنابل و احضار روحم تو آپارات دیدم ...
.
.
.
اینم از حسن ختام :
ذکر بعضی از اسامی بالا ، بی منظور بوده و به معنای تأیید محتوای آن ها نمی باشد ...
یکی از سوتی هایی که شاهد بودم این بود که یکی از کانالا ،
تو تبلیغاتش از یه کانال دو تا تبلیغ گذاشته بود ...
اولی در معرفی کانال جوک مورد نظر نوشته بود : « جوک هایی کاملا منطبق بر اخلاقیات و چه و چه ! نیاین از دستتون رفته و از این حرفا ! »
و دومی با علامت « ۱۸+ !! »
و البته هشدار : « جنبه نداری نیا تو ! »
و فاحش تر اینکه این دو تا تبلیغ دقیقا پشت سر هم ارسال شده بودن ! :|
یکی دیگه از سوتیایی که دیدم
یه پیام حاوی لینک دعوت بود که جوین می شد به دو تا گروه « بزرگترین گروه دخترا و پسرای بالای پونزده سال تلگرام ! »
و بعد پایینش نوشته بود : « ورود زیر ۱۸ سال ممنوع ! » :|
.
.
.
یه بارم تو یه کانال اخلاقی _ معنوی ...
قاطی تبلیغاتی که معمولا کانالا از کانالای مختلف دیگه دارن ،
چند تا تبلیغ نامناسب و متضاد بود ...
که حالا چون من جزییاتشو یادم نیست بنا رو بر این میذاریم که چنین چیزی نبوده !!
راستی دیدین جدیدا می نویسن ۲۸ + ؟!
هدفشون دقیقا چیه !!؟
گاج نقره ای دین و زندگیم دست دوست دوستمه ...
سه هفته پیش بعد اینکه کار دوستم باهاش تموم شد خودش کتابو آورد خونه مون و اومد تو و پذیرایی و اینام ازم خواست !
ولی درست یک ساعت بعد ، وقت رفتن « دم در » دیدم باز همون کتابو برداشته ببره ! :|
گفت دوستم لازم داره و تا آخر همین هفته بهت بر میگردونه ...
منم با یه حساب سر انگشتی ذهنی دیدم تا آخر هفته سه روز بیشتر نیست !
بزرگواری بی جا به خرج داده ، گفتم :
باشه ... دیر ترم آورد اشکالی نداره ( # لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود !! )
با امروز تقریبا یک ماهه هر روز منتظرم کتابم بدستم برسه ... ولی مگه این اتفاق می افته !!
و با امروز یه هفته ست دارم پیام میدم به دوستم که : کتابمو بدستم برسون ... دیگه وقتی نمونده و ... کار به گله هم رسید حتی ! ( تو پیام قبلی گفته بودم : انتظار داشتم هوامو داشته باشی ، کتابم هنوز دست دوستته ؟ )
ولی افسوس که غیر از یه پیام حاوی " باشه عزیزم " ، اونم فقط بعد همون روز اول که البته پوچ و تو خالی بود !! هیچ جوابی نگرفتم ...
پس چند دقیقه پیش پیام دادم :
« سلام
... ( = اسمش )
امروز
حتما حتما حتما کتابم بدستم برسه باشه ؟ بیشتر از سه هفته گذشته …
اگه دوستت نمیتونه بیاره حاضرم خودم برم در خونه شون بگیرم !!!!
ینی تا این حد !!!! :|
منتظرم ... »
.
.
.
ته دلم عصبانی ام ؛
خیلی هم ... !!!
...
_______________________________
سادگی شما ،
گرگ درون آدم ها را بیدار می کند ...
.
.
.
کاش یاد بگیرم اعتماد نکنم !
اینم از نکته داخل پرانتز ! :
متنی که کنارش علامت # داره ، آخرین دیالوگ یه نمایش نامه ست ؛
از قضا از زبون گرگ ؛
اما این بار ... گرگی که فریب خورده بود !
بگو آیا مرا دیگر امید رستگاری نیست ؟
صدا نالنده پاسخ داد :
« ... اری نیست ؟ »
.
.
.
# مهدی اخوان ثالث
___________________________________________
عجب روز پر باری ...
شکسته شدن رکورد رد پای بازدید کننده ها ؛
امروز با ۱۴ کامنت …
.
.
.
یه وقت راجب شعرایی که میذارم نظر ندینا !
شاید خیلی بد می نویسم ... !؟
لطفا اگه حتی یه درصد از نظرتون بد بود بهم بگین _هر چند ممکنه اون اشکال و ضعف رو زودتر متوجه شده باشم _
شاید ندونید ؛
ولی من به شدت از انتقادصحیح استقبال می کنم
مگه اینکه کلا طرفدار شعر و این چیزا نباشید …
_ که بعید میدونم ! _
___________________________________________
گاهی وقتا با خودم فکر میکنم چرا هیچ عکس العملی نمیبینم … چرا همه در ظاهر خنثی هستن !
و بعد علتو در ظواهرم جست و جو میکنم
اون وقته که از خودم میپرسم : آیا من عجب داشتم ؟
سلام
یه ربع پیش کتابخونه بودم
خلوت خلوت بود !
سالنای مطالعه خالی و تاریک بودن ...
و فقط آقای رضایی و خانم کتابدار پشت سیستم نشسته بودن و داشتن حساب _ کتاب میکردن
کفشامو در آوردم رفتم سمت قفسه های کتابای درسی ؛
حقیقتش بخاطر کتاب خاصی نرفته بودم و گذشته از این ، طبق آمار ذهنیت مصنوعی سیستم مربوط ، من فقط مجاز به امانت گرفتن یه دونه کتاب بودم ...
ولی در حقیقت فقط یه کتاب ، اونم رمان « با باد میخوانم » که الان خونه فاطیما ایناست باید ثبت سیستم می بود و من بعد از انتخاب دو تا کتاب ، یاد موضوع « برگشت » نزدن کتاب جغرافیایی که قبلا برگردونده بودم افتادم ؛
این شد که پرسیدم : میتونم یه کتاب به اسم داداشم ببرم ؟
با آرامش _ همونطور که همیشه جواب میده _ جواب داد : اشکال نداره ! ... فقط اسم برادرتونو بگین ... امیرعلی ؟
_ بله !
.
.
.
بالای صفحه ۱۶۵ ادبیاتی که برداشتم در تفسیر بیت پایین :
« بالای خود در آینه چشم من ببین ؛ تا با خبر ز عالم بالا کنم تو را »
نوشته بود : « بالا » و « بالا » : جناس تام
دوباره « بالا » :
آرایه تصدیر ... ( تکرار کلمه در ابتدا و انتهای بیت )
یه خواننده خوش ذوق نابغه اهل تفکر !! کنار تفسیر بیت از آرایه دومی فلش کشیده و کنارش با مداد نوشته بود :
اشتباهه ! اشتباهه ! ... ماشین لباس شویی رو خودت روشن می کنی ؟ » !
و از آرایه اولی فلش کشیده و گفته بود :
« اگر جناس تام است پس ( تصدیر یا تکرار ) چه معنایی دارد ؟
... حالا یه بنده خدای دیگه م کنارش با خودکار سیاه ! تایید کرده بود که : « واقعا ، راست میگه »
.
.
.
به نظرتون اینا کنکور کجا قبول شدن ؟!
______________________________________________________
پی نوشت ۱ : « آه ! من چقدر بیکارم ... اون بالا چی نوشتم ؟ »
پی نوشت ۲ : پست قبلی ادبیاتو فراموش کنید ؛ از امروز روزی دو درس ادبیات بخونید تمومه
پی نوشت ۳ : امیرعلی هشت و خورده ای جریمه داشت !
پی نوشت ۴ : از جریمه مامانم نپرسین که هیچی نمیگم !!
پی نوشت ۵ : فاطمه هیس !
پی نوشت ۶ : کسی پول داره بم قرض بده ؟ عضویتم داره منقضی میشه
.
.
.
# « مکنونات مکتوب » بخاطر پستی بر محوریت « پی نوشت ۲ » بازیافت شد ...
بزودی دوباره بسته میشه
پشت هر کوه بلند ،
سبزه زاری است پر از یاد خدا
و در آن باغ کسی می گوید ( می خواند ):
که خدا هست دگر غصه چرا … !!!
دوست خوبم :
"امیدوارم همیشه موفق و مؤید و پیروز و سربلند باشی "
امضا_محدثه
پنج شنبه ساعت ۳۰ : ۱۰
۱۳. ۳. ۹۵
ژان هوس استادی بود در دانشگاه پراگ ، او یک مصلح دینی بود که مردم پراگ را بر ضد آلمان ها و کلیسای کاتولیک بر انگیخت
او علیه مال اندوزی کشیشان کاتولیک ، تبلیغ می کرد و می گفت که اراضی کلیسا باید مصادره شود.
او پاپ را ضد مسیح خواند و اعتقاد به معصوم بودن پاپ را کفر نامید …
مجمع کشیشان عالی رتبه کلیسای کاتولیک ، ژان هوس را به محاکمه کشاند و در حالی که به او اجازه ندادند حتی یک کلمه سخن بگوید به مرگ در آتش محکومش کردند …
پیش از مرگ از هوس خواسته شد تا توبه کند و حرف هایش را پس بگیرد ؛
اما او حاضر به این کار نشد و مرگ در آتش را ترجیح داد.
.
.
.
صفحه ۳ _ تاریخ ایران و جهان ۲
___________________________________
رکورد بهمن ماه با این پست شکسته شد
دیشب خاله کوچیکه با امیر علی و پسرخاله م مرتضی اومدن خونه مون ؛
خاله عاطفه به محض ورود ، اومد اتاق بنده و نشست رو تخت …
گفت فردا آزمون دارم
پرسیدم : نمونه ؟
جواب داد : آره
_ فرداست ؟!
_ آره ؛ پس فکر کردی من چرا اومدم خونه تون ؟!
_ واقعا چرا فکر نکردم بخاطر این موضوع اومدی !
رفتم اتاق رسول ؛
امیرعلی و مرتضی ، هنوز نیومده رفته بودن سراغ لپتاپ ها تا شاید شبکه ای بازی کنن !
پرسیدم : امیرعلی تو فردا آزمون نمونه داری و من الان باید بفهمم ؟
متأسفانه تنها کاری که تونستم به عنوان خواهر بزرگ و مسئولیت پذیر ! براش انجام بدم این بود که وقتی عقربه کوچیکه ساعت از روی یک گذشت :| صدامو بیارم بالا و بهش بگم :امیرعلی پاشو زود بخواب تا فردا سر آزمون خواب نباشی
خاله کوچیکه ولی ، طبق حساب کتاب من ! زود ! خوابید !
ضمن اینکه مادرشم _ به پی گیری برادرش _ زنگ زد و چکش کرد !
و اما …
برادرش که دایی بنده باشن ،
نسخه دیگه ای هم برای روز آزمونش پیچیده بودن …
و اون پیشنهاد ، " قدغن کردن روزه " بود ؛ چیزی که با دیدن بطری کوچیک آب معدنی دستش باید بهش پی می بردم !
وقتی فهمیدم قرار نیست روزه بگیره بهش گفتم : نه ؛ اگه نگیری باید کفاره بدی ؛ یعنی به ازای هر روز شصت روز پشت سر هم روزه بگیری ! ( ده درصد در مورد " پشت سر هم بودنشون" شک دارم )
پرسید : به ازای هر روز ؟!
گفتم : بله !
طفلک راجب کفاره نمی دونست ...
دنبال یه توجیه دیگه گشت : ولی من واقعا نمیتونم روزه بگیرم !
پرسیدم : چرا ؟
گفت : چون سر آزمون ، تشنه میشم ! قبل آزمون به دلیل اینکه استرس میگیرم باید حتما یه چیزی بخورم !
گفتم : نه اینا اصلا توجیه خوبی نیست ؛
روزه بگیر اگه روت فشار اومد [ به جهت اینکه مبادا امیدوار شه تأکید کردم : ] واقعا روت فشار اومد ! اون موقع خدا اجازه داده …
.
.
.
وقتی میخواست بخوابه به شوخی بهش گفتم : سحر بیدارت میکنم ؛ شده با لگد ! ؛)
گفت : اگه تونستی بیدارم کن
گفتم : بیدارت میکنم ( لبخند موذی تلگرام D: )
از نیم ساعت بیشتر تا سحر مونده بود که مامانم سفره پهن کرد …
عاطفه رو با شک و تردید _ چون زود بود _ بیدار کردم ولی گذاشتمش به حال خودش
یه بار دیگه م اومدم صداش زدم
و بالأخره بیست دقیقه بعد اومدم بیدارش کردم
بهش گفتم وقت کمه و باید تند تند غذا بخوره ! همچنین گفتم با قاشق برنج ، نونم بگیره تا گشنه ش نشه و از نشاسته نون انرژی بگیره
یه ربع به اذان بود و ما دو نفر سر سفره ؛
که مامانم گفت : عاطفه ساعت ما پنج دقیقه جلوتره
منم با خنده گفتم : ینی بیست دقیقه دیگه وقت داریم ! خودم ساعتو پنج دقیقه بردم جلو ؛ یادم نبود ! ( بروز دیگری از سندروم :| )
گفتم لیموناد بخوره ؛ ولی کم
بعدم حرف بابامو مبنی بر اینکه لیموناد تا حدی از عطش جلوگیری میکنه براش نقل کردم
بعد سحری و بعد از اذان ،
من شروع کردن به پرو لباس برای تولدم !
لباس جدیدی که پریروز خریده بودیمو پوشیدیم ، سرمه کشیده ، اندکی آرایش نموده ، جلوی خاله کوچیکه که شب قبل راجب تولد ازم پرسیده بود ظاهر شدیم
چهار دست دیگه لباس عوض کردم و بعد از اون ، چند دقیقه ای طول کشید تا به نتیجه برسیم ؛ آخه بعضی از لباسا ، عیبایی داشتن که باید تحلیل می شد ! D:
بیشتر من حرف میزدم ، اون گوش میکرد ؛
داشتم صحبت میکردم که ازش پرسیدم : میخوای بخوابی ؟! … با سر جواب مثبت داد !
و از اون موقع خوابید تا نیم ساعت پیش که بیدار شد و به توصیه من ، دوباره گرفت خوابید …
فکر کنم وقتشه برم بیدارش کنم ؛ آخه به امید من بدون استرس خوابیده :)
( هفت صبح )
________________________________
این قسمتو آشناها نخونن …
پی نوشت :
هیچ وقت فراموش نمی کنم ۲۷ روز روزه واجبی که همین دایی ها _ علی رغم علاقه و توانایی جسمانیم نذاشتن بگیرم …
و کسی هم مخالفتی نکرد !
و من ، محکوم بودم به روشنگری دایی خودم … مبنی بر اینکه تو سن رشدم !!
خوشحالم از اینکه تونستم اطلاع رسانی به موقعی در اختیار خاله عزیزم بذارم
ما که نا آگاهانه سوختیم …
.
.
.
.
.
ما آخرین امتحانمون ، جامعه شناسی ، رو دادیم
و دقیقا همون روز ، روز اول ماه رمضون اعلام شده بود
و روز بعدشم ...
اینو بعدا میگم !
داشتم یادداشتای اولیه وبلاگو میخوندم رسیدم به شعر پایین :
بی قراری های من پیدا بود از روی من ؛
.
.
.
چگونه سایه سیاه سرکشم اسیر دست آفتاب می شود ...
____________________________
{ نگاه کن }
{ تمام هستی ام }
{ خراب }
{ می شود }
از امشب شروع میکنم
یه شروع واقعی
صفر نیستم ولی خیلی خیلی عقبم
دیگه بسه
من میتونم
التماس دعا
الهی به امید تو
سلام
من امروز زبان پیشو تموم میکنم
تا یکم ( تیر ماه ) بریم کلاس
اطلاع رسانیاتونو بکنید
منم با بچه هایی که میشناسم تماس میگیرم
من با همکلاسیام کاری ندارم
قراره فقط به دو نفر بگم
وقتی ازم پرسید رمز تبلتم چنده
یه لحظه رفتم تو فکر که رمزش ۱۲۳ بود یا ۱۲۳۴ !
که دیدم با افتخار و تحسین گفت : زدم !! دیدی از دفعه قبل یادم بودم !؟
با یه نگاه عاقل اندر سفیح بهش گفتم : حالا مگه چی بوده ؟! ۱۲۳۴ ! مکث منم بخاطر این بود که رمز لپتاپ ۱۲۳ و رمز تبلت ۱۲۳۴ _ه
وقتی برای دومین بار ازم خواست الگوی گوشی مامانمو براش بزنم گفتم : خودتون یاد بگیرین دیگه …
با تأسفی که نشون می داد با این مسیله کنار اومده جواب داد : من کند ذهنم ؛ یاد نمی گیرم
گفتم : نه … تلقینه ؛ سعی کنین یاد بگیرین … ( الگوش Z انگلیسی بود و من ندیدم دقت کنه و بخواد یاد بگیره … )
کلی با گوشی مامانم بازی کرد و گذاشتش کنار
عصر ازم خواست الگوی گوشی بابامو بزنم تا باهاش بره تلگرام
منم براش زدم …
بار دوم خودش زد ؛
دوباره ذوق کرد که یاد گرفتم !
من که کنارش نشسته بودم فقط به گوشی نگاه کردم و بعد دوباره مشغول شدم
سرم گرم کار خودم بود
یه لحظه بهش نگاه کردم دیدم دوباره درگیر الگوی همون گوشیه
اون موقع بود که عمق ناتوانیشو درک کردم …
اون واقعا کند ذهن بود …
.
.
.
دیگه نتونستم اونجا بشینم
نمیخواستم بفهمه دارم بهش نگاه میکنم و ضعفشو دیدم
پاشدم رفتم اتاق رو برویی ؛ اتاق رسول …
راجب نتیجه تلاشش کنجکاو بودم
از اتاق به سمت آشپزخونه رفتم بیرون
میتونستم ببینمش
هنوز پشتش به من بود ؛
هنوز داشت الگو رسم می کرد …
.
.
.
تویی مثمور صبر من ،
که آیی وقت گل چیدن
تو ای رعنا ،
تو ای زیبا !
نمی آیی به سوی من ؟
همی گویم ،
همی نالم
ز نا مردی این دنیا
دمی بشنو ،
تویی مقصد ؛
نمی گیری سراغ از من … ؟
.
.
.
سال تحصیلی ۹۳
_______________
بدون مخاطب!!
رجب ... Left
شعبان ... Online
رمضان ... Is typing !
.
.
.
# ماه میهمانی خدا # مبارک
_________________________________
یک لحظه تو رفتی به سر بام و بیایی ؛
از دفتر رهبر خبر آمد رمضان است !
_________________________________
خب ... !!!
حالا بگین سحری چی دارین !!!
ممنون من واسه ناهار گفتم مهمونمی ولی اگه میخوای بری خونه واسه قرمه سبزی میذارمش واسه هفته بعد واسه منم غ میارن ولی اگه مشکلت رفع شد و بودی ناهار نیار _ جهت رفع شرمندگیم تعارف تیکه پاره نکن _
.
.
.
فاطمه _ ۵ | ۱۱ | ۹۴