ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
نفهمیدم با چه سرعتی از مغازه خارج شده و به سمت خیابان دویدم و بدون اینکه فکر کنم یا کنترلی بر رفتارم داشته باشم خودم را جلوی اولین ماشینی که قصد عبور از خیابان را داشت انداختم و با لحنی شبیه التماس از او خواستم مرا به محل تصادف نگین برساند .
از شدت نگرانی حاصل از شنیدن گریه ها و آه و نالۀ نگین ، در آن هوای سرد ، احساس حرارت داشتم .
بعد از اینکه کمی به خود مسلط شدم ، به راننده که جوانی بود با چهره ای مملو از جدیت ، نگاهی موشکافانه انداختم ... »
با شکستن قلنج یخچال ، به خودم آمدم .
ماشین لباسشویی از حرکت ایستاده بود .
بعد از پهن کردن پرده ها روی بند ، به اتاق امیرعلی رفتم . هنوز خواب بود . بالشی روبروی صورتش روی زمین قرار دادم و چهره به چهره اش دراز کشیدم . با دو انگشت دست چپم مو های پریشانش را به آرامی از صورتش کنار زدم . انگشت های کوچکش را بین انگشت هایم گرفتم و به آرامی اجزای صورتش را از نظر گذراندم . محو رگ های آبی رنگ پلک هایش بودم که صدای چرخش کلید در قفل ، و بعد از آن صدای بسته شدن در ورودی را شنیدم . شالم را روی سرم مرتب کردم و به سمت در اتاق رفتم .
از اتاق خارج شده اما هنوز به رؤیت نرسیده بودم . سرش پایین بود و همزمان که طول راهرو را طی می کرد چیزی را در گوشی می نوشت . تصمیم گرفتم اعلام وجود کنم :
- سلام ...
سرش را بالا آورد و لبخند کم جانی زد :
- سلاام ... چطوری؟ امیر که خسته ت نکرده ؟!
- نه ، ممنون خوبم . امیرم پسر خوبی بود
هم زمان که روی مبل دو نفره نشست و گفت :
- خوبه ... شام خوردی ؟ اگه نخوردی زنگ زدم غذا بیارن شام بمون .
- نه گشنه م نیست ممنون . الانم باید برم خونه با اجازه تون .
- بری خونه ... ؟ چرا انقد زود ؟ کار خاصی داری ؟
-راستش بله . یکم از کارای مامان مونده ؛ استحمام و ... اینا .
- آماده شو میرسونمت .
- نه زحمت میشه . زنگ میزنم تاکسی .شما هم خسته این .
بی توجه به حرف هایم از جا بلند شد و قاطعانه گفت :
- تا امیرو میارم آماده شو .
گفت و به سمت اتاق رفت .
کتاب ها ، وسایل و موبایلم را داخل کیفم گذاشتم و به سمت در ورودی رفتم .
در حیاط ماندم تا بیاید . هوا سرد تر از دو هفته قبل بود .
خودم را در آغوش گرفتم و به مهران که از در خارج میشد نگاه کردم ...
چقدر نگران خواهر زاده اش بود ...
وقتی ریموت را زد و امیرعلی را داخل ماشین گذاشت به او گفتم عقب می نشینم تا مواظب امیرعلی باشم . با حرکت سر تصمیمم را تایید کرد . هنوز ده دقیقه از راه افتادنمان نگذشته بود که مجبور شدیم پشت چراغ عابر بایستیم تا عابرین از گذرگاه خود رد شوند . باید مادرم را حمام می بردم ؛ پس با تمام خستگی ام چشم به چراغ عابر دوختم و بالاخره حرکت کردیم . ماشین که از جا کنده شد دوباره به سه هفته قبل برگشتم . درست به روزی که او را دیدم و جسورانه از او که پسری تنها بود کمک خواستم ...
٬٬ نگین دختر حساسی بود و به عدۀ معدودی اعتماد داشت . وقتی گریه کرد و گفت : « از پیشونیم خون میاد و پای راستمم داغه و هنوز نمیدونم چه بلایی سرم اومده » وحشت کردم . او همچنین گفته بود : « با احدی بیمارستان نمیرم » و گریه می کرد . او حتی حاضر نشد گوشی را قطع کنم و ناچارا پذیرفتم و به محض اینکه از حالت چهرۀ راننده اطمینان حاصل کردم داخل ماشین نشستم ، گوشی را بالا آوردم و به گوشم چسباندم و چیزی را گفتم که او می خواست :
- الان میام ...
با بغض گفت :
- تو رو خدا زود بیا .
- باشه . گفتی دقیقا کجای خیابونی ؟
بینی اش را بالا کشید و و همزمان گفت : « همونجا که ... با هم میریم فلافل سلف سرویس میزنیم .
با شنیدن این حرف ، میان آن همه نگرانی خنده ام گرفت . خنده ای که احساس کردم از دید راننده پنهان نماند ...
و اما نگین ...
می توانست آدرس دیگری بدهد ؛ اگر شکمش اجازه میداد !
احساس کردم آرامش بیشتری دارم . گوشی را قطع کردم و به راننده آدرس دادم .
این وابستگی ، برای نگین خوب نبود ...
مارو از نظراتتون محروم نکنید
پارت دوم جذاب تر و گیرا تر بود.
خسته نباشید.
و اینکه حس میکنم مکالمه نگین... تکرار اینکه گریه میکرد جالب نبود.
چون حس گریه کردنش همون اول منتقل شد که توی چ وضعیتیه و تکرارش احساس میکنم بیهوده باشه
ممنون
راستش این نوشته ها واقعا جای انتقاد داره چون هنوز تو شخصیت پردازی نگین کمی دچار مشکل هستم و باید تصمیماتی راجع بهش بگیرم. توی اون قسمت از متن هم قصدم این بوده که شعف نگین رو نشون بدم ولی شاید حق با شما باشه