ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
پرده هارا داخل ماشین لباسشویی انداختم . در استفاده از امکانات خانه اختیار تام داشتم . باید برای تمیز کردن محل کارم از خودم مایه می گذاشتم . امیر کوچولو خوابیده بود و این یعنی فرصت خوبی برای سامان دادن به اتاقم داشتم . موظف به تمیز کردن خانه نبودم ؛ اما پرده های اتاق ، به خاطر آلودگی هوا کدر شده بودند و من برای حجم بیشتر ، رو تختی را هم چنگ زدم .
داخل آشپزخانه شدم و خیلی با احتیاط ماشین لباسشویی را روشن کردم . زمان را تنظیم کردم و همانجا روی صندلی رو به روی ماشین نشستم . نشستم و خاطرات ده روز اخیرم را مرور کردم تا برای هزارمین بار صحت تصمیمم را بررسی کنم ...
" اولین بار که دیدمش ، همان شب تصادف نگین بود ... "
با وجود اتفاقات تلخی که دیگر جزئی از زندگی ام محسوب می شدند ، با وجود جای خالی پدر و پیامد ها و اتفاقات بعد از آن ، باز هم دلایل کافی برای زندگی داشتم ؛ کسانی که به من نزدیک بودند ، کمالاتی که درونم حس می کردم و نیاز به شکوفا شدن داشتند ... و از همه مهمتر : وجود مادرم .( کسی که وجودم از او شکل گرفت .) *
احساساتی بودم اما همیشه سعی داشتم عواطفم را سرکوب کنم . واگویه می کردم تا قوی تر به نظر برسم . دوستان زیادی نداشتم ؛ اما همان هایی هم که بودند برای من در حکم چیزی شبیه به خواهر بودند و من تنها تر از آن بودم که از خون خود ، خواهری داشته باشم .
پدرم مرد بزرگی بود ؛ اما تنها چیزهایی که از او به یادگار ماند ، خوبی هایش بود و من و مادرم . وقتی که رفت ، نیمی از قلبم خاموش شد و من با نیمۀ دیگر قلبم زنده بودم که آن هم ... زندگی با وجود حمایت های عمویم ، باز هم سخت به نظر می رسید ؛ شاید به این دلیل که بیشتر مبالغ دریافت شده را در حساب بانکی پس انداز می کردیم و این ، تنها یکی از شیوه های مدیریتی من ، برای روزهای مبادا بود ...
تقدیر بارها امتحانم کرده بود و چیزی جز صبر ندید ؛ پس کمر به نابودی ام بست و شروع کرد به گرفتن چیزهایی بیشتر ... مثل سلامتی مادرم ...
و زندگی سخت تر شد
و البته این پایان ماجرا نبود ...
" بعد از پوشیدن روسری ، چهره به چهرۀ مادرم روی زمین نشستم . با نگاهی خاص به چشم های زیبایش لبخند زدم . به امید اینکه تسکینی باشد بر دغدغه های احتمالی اش .
-نگران نشو مامان ؛ تا سر کوچه میرم و برمیگردم . باید تخم مرغ بخرم ، دیشب تموم کردیم . نگران نشی خب ؟ زود میام .
پیشانی اش را بوسیدم و به سمت در رفتم .
سوز بدی بود . تا وقتی به مغازه رسیدم از سرما به خودم لرزیدم . هوای داخل مغازه اما ، مطبوع و گرم بود . از پسر احمد آقا که به جای پدرش مشغول گرفتن سفارش بود ، خواستم نیم کیلو تخم مرغ برایم جدا کند .
چشم هایم روی اعداد ترازو بود که زنگ موبایلم به صدا درآمد . به صفحه اش نگاه کردم ؛ اسم «نگین» باعث لبخندم شد .
گوشی را جواب دادم :
- سلااام!
چند ثانیه مکث ...
و بالاخره صدای نگین در گوشم پیچید :
- یگانه ؟؟
قلبم کنده شد ...
صدای نگین بغض داشت .
پایان پارت یکم.
لطفا نظرتون رو دربارش بگید
باتشکر
به نظرم توانایی اینوداری که قشنگ بنویسی و مخاطب جذب کنی
خوشحالم که دل دادی و داستانتو داری منتشر میکنی
موفق باشی
ممنونم نظرت باعث خوشحالیه

البته باعث افتخارم هس
تو هم .... :)
سلام عزیزم .ازاینکه بلاخره از این استعدادت استفاده کردی و داری رمان مینویسی خوشحالم امیدوارم موفق باشی واینده درخشانی پیش رو داشته باشی .منتظر پارت های بعدیت هستم
سلام افسانه جان ممنونم ازت لطف داری بمن
. پارت بعدی هم انشالله بزودی
ممنون که وقت گذاشتی هر چند قبلا این پارتو خونده بودی
سلام. پارت اول خیلیم عالی بود و اگر انتقادی نشه کم لطفی بوده.
بنظرم جایی که میگین تنهاتر از آنم که از خون خودم خواهری داشته باشم.
با هم همخونی نداره. یعنی فکر میکنم و احساس میکنم کاربردش جابه جا شده یا من اشتباه میکنم توی کاربرد این جمله که میگه تنها تر از آنم......
با سلام و عرض تشکر.لطف دارید.
ممنون از انتقادی که کردید
راستش خیلی متوجه نشدم
ولی شاید این توضیح برای این نقد مناسب باشه:
هر شخصی توی زندگیش حتی اگه آدمایی هم اطرافش باشن بازم ممکنه احساس تنهایی کنه و اینجا منظور از تنهایی تنهایی ای هست که یگانه توی دلش وقتایی که تنها هست داره
البته ممکن بود وقتی خواهر داشت هم این احساس رو داشت! و این یعنی احساس تنهایی که ازش صحبت شده یه حس درونیه البته یگانه واقعا تنهاست...
پی نوشت :
شایدم منظور این بوده که جملۀ « تنها تر از آن بودم که از خون خود خواهری داشته باشم » تناقض داره ...؟
معنی جمله بالا اینه :
اونقدر تنهاییم زیاد هست که از خون خودمم خواهری ندارم