ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
دیشب شب سوم پدر بزرگم بود و مراسم شام داشتیم
بعد از تموم شدن شام و ملحقاتش ، اومدیم خونه
شب میخواستم بخوابم فکری شدم
به جسد بی جون پدر بزرگم فکر کردم و همۀ عادتای خوبی که تو زندگی روزمره داشت ...
همسرم روی تخت یک نفره اتاق دراز کشیده بود و بخاطر یه چیز شاید کوچیک که نیم ساعت قبلش اتفاق افتاده بود با هم سر سنگین بودیم و این من بودم که حق داشتم و طلبکار هم بودم !
به یاد حرفا و حرکات پدر بزرگم بی اختیار زیر گریه زدم و چه گریۀ عجیب و غریبی بود این گریه از سر دلتنگی و به هق تبدیل شد
همسرم به دلداریم اومد و چقد عصبی کننده بود در اون لحظه شنیدن این جمله ها که شاید جز از سر دلسوزی نبود : « گریه نکن ، خودتو اذیت نکن ، رفت بنده خدا دیگه ، جوش نزن ، راحت شد... » البته آخرش وقتی دید چیزی نمیگم و به کارم ادامه میدم دیگه چیزی نگفت و خودشم ابراز ناراحتی کرد .
با همون روحیه خوابیدم و صبح یکی دو ساعت بعد اذون بود که از خواب بیدار شدم و هم زمان چسبیدم به بازوی دست راستم که درد عصبی شدیدی توش پیچیده بود
و کل امروز باهام موند و این گفتۀ برادر همسرم که میگفت وقتی عصبی میشم اسیدمعده میزنه به قلبم و جاهای دیگه ، مثال نقض پیدا کرد و این درد حتی بعد صرف ناهارم دست از سرم برنداشت ...