ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
بابام اومد و هیچی به روی خودش نیاورد
وقتی برای عوض کردن لباسش رفت بیشتر از حد معمول تو اتاق موند...
برادر کوچیکم محمد مهدی ۵ ساله طبق عادت سر و صدا میکرد
مامانم گفت که حتما بابا خبر داره
جرأت نزدیک شدن به بابا رو نداشتم
همیشه از اینجور موقعیتها فراری بودم
ولی باید میگفتم........
شروع کردم به نوشتن پیامک :
« تسلیت میگم بابا »
و تنها کاری که اون لحظه ازم بر می اومد رو انجام دادم
محمد مهدی رو پشت در کمد رخت خواب ها گیر آوردم
ازش پرسیدم که چیکاره شم . جواب داد : آبجیم
گفتم آبجی بابا مرده . سر و صدا نکن . اعصاب بابا بهم میریزه
ببین دستشو گرفته بغل صورتش تا ما گریه شو نبینیم .......
اگه من بمیرم ناراحت نمیشی ؟
با وجود اینکه احساس کردم از شیطنت و معصومیت چهره ش کم نشد ،
حس کردم چشماش بیشتر برق زدن ؛ بیشتر از وقتی که گفتم «آبجی بابا مرده» ...
دوباره سپردمش : پس زیاد سر و صدا نکن .
- باشه؟
قبول کرد
چند دقیقه بعد صدای گریه شنیدم
مامانم تو اتاق برگشت و گفت که امیرعلی _ داداش دیگه م که حالا مردی شده بود برای خودش_ با بابا دست به گردن شد و ازبعد گفتن تسلیت به بابا ، داره گریه میکنه
امیرعلی چپ دست بود و احساسی ؛
ولی تا بحال هیچوقت ندیده بودم اینجوری گریه کنه .
ولی هر چی که بود ... اون مطمئنا نسبت به من شهامت بیشتری داشت....