ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
بیشتر بچه ها به محض تعطیل شدن ، سریع با مدرسه وداع کردن ...
زنگ آخر ما بود و زنگ تفریح دوم بچه های دیگه ...
دوستم فاطمه دم در سالن مشغول صحبت با هم کلاسیم بود ( صحبتی که فقط یه موضوع میتونست داشته باشه )
« ... پنج هزاریا » !
عنوانی که باهاش خطاب قرارشون دادم این بود ...
بعد اینکه بهشون ملحق شدم ، وارد مبحث کنکور شدیم که زنگ کلاس خورد و خانم رجب زاده _ ناظم مدرسه _ ما رو به رفتن به کلاسامون دعوت کرد
فاطمه در مورد حوزه برگزاری کنکور ازش سوال کرد ... اظهار بی اطلاعی کرد ، یکم صحبت کردیم و بعد ایشون رفتن ...
فاطمه هم رو به من گفت : 《 من برم ؛ کلاس دارم 》
منم که تازه یاد این موضوع افتاده بودم گفتم : « ... باشه ؛ برو »
هنوز نرفته بود که خانم حسینی تبار _ مدیر مدرسه _ سراسیمه !!! و نگران !!! اومد و رو به ما سه نفر گفت : « شما بیکارین ؟؟ »
بعله ... و بعد از این سوال بود که تنها « سکوت » شنیده می شد ! ( = البته از نوع غیر اختیاریش D: )
و فاطمه بود که با گفتن این جمله ی سریع ، سکوتو شکست : « من نه ولی این دو تا « آره » !!! + »
و بعد خودش غیب شد ! :|
« بیاین این شرشره ها و تزییناتو بکنین ؛ شهادته گناه داره » [ خانم حسینی تبار اینو گفت و به سالن پر از شرشره و روزنامه دیواری و وسایل دهه فجر اشاره کرد ! :/ ]
به قصد همکاری [ و به ناچار ! ] دنبالشون رفتیم ... داشت توضیح میداد باید چیکار کنیم که من با شیطنت پرسیدم : « تو نمره انضباطم تاثیر داره !؟ »
و جواب شنیدم : « بـــله » !!!
و بعد فرمودند که اگه زحمتی نیست برین و میز معلم کلاستونم بیارین ...
به نشانه اطاعت ، رفتم سمت کلاس ؛
از بچه ها دعوت به همکاری کردم ؛ ولی متاسفانه با بی مهری رد شد ! :|
بعد از اینکه سر پستم ( ! ) برگشتم ، خانم حسینی تبار ـ به طور کاملا خود جوش ! ـ رفت تا خودش شخصا از بچه ها دعوت به همکاری کنه ...
بچه ها هم ـ طبق چیزی که انتظار میره ـ تو حضیض گیر افتاده ! اومدن کمک رسانی :))
لیلا ، فهیمه ، مریم و عاطفه همکارای جدید بودن ...
حین تا کردن پارچه های ساتن بودم که دستی به پشتم خورد و همزمان کسی کنار گوشم گفت : « خوب کار کن ! »
... فکر کنم حدس صاحب صدا کار سختی نباشه
فقط نگاهی ـ که بی شباهت با نگاه افراد کینه توز نبود ! ـ تحویلش دادم و « سعی کردم به توصیه سودمندش جامه عمل بپوشم :| »
چند دقیقه بعد هنوز سر گرم پارچه ها و برگه ها بودم که دیدم فاطمه خانوم روی صندلی روبروی ما نشسته و کتاب بدست داره درس میخونه ( و از تماشای منظره کارگران در حال کار :| لذت میبره ! )
با ملحق شدن خانم حسینی ، پا شد بره کلاسش ... از همون فاصله صداش زدم : « فاطمه ! » و بعد از اینکه توجهشو به من داد ادامه دادم : « خوب درس بخونی ! »
.
.
.
با اینکه « بعضی » از همکاران ! همون اول کاری « جیم » زدن و رفتن ، تا یازده و ربع ، کار همه شرشره های دوخت خورده به سقف ، برگه ها و روزنامه دیواریا رو یه سره کردیم ؛
به هم خسته نباشید گفتیم و هر کس پی کار خودش رفت ... منم اومدم خونه
ویرایش شد
خونده شد :))
سلام ریا کار
کار خیر با چاشنی صداقت