مکنونات مکتوب

» بین خودمون بمونه ! «

مکنونات مکتوب

» بین خودمون بمونه ! «

به:نجمه

نجمه خانوم میای وبلاگو میخونی یه نظر کوچیکم بذار خب!دلمون شاد شه!

مرسی اه 

...

به : زهرا ایزدی

سلام خانم!چطوری؟ینی توقع نظر هر کس دیگه رو داشتم غیر از تو!

ما هم خبری از شما  نداریم تو خوبی؟

همراه اول سیمکارتمو بی دلیل سوزوند و من هیچ شماره ای ازت ندارم تو تلگرام بهم پیام بده...


پست در جواب این پیام می باشد:

سلام حنا جان خوبی خیلی وقته ازت بیخبرم خیلی وقته هست که ندیدمت

فاطیما ؛ گل حساسم

فکر کنم بعد این مدت اول‌ بایدسلام کنم.

سلام...

دیروز فاطیما رو بعد از چند هفته دیدم

بهتون نگفته بودم که مدت هاست ازمون دور شده و‌ دیگهخونه شون تو این شهر نیست...

اصلا شاید بخاطر نبود کسی مثل فاطیماست که اینجوری خودمومریض و حساس کردم

حدود یک هفته بود شنیده بودم فاطیما بارداره ؛ از وقتی شنیده بودم احساس خاصی داشتم؛ولی با این وجود دلم میخواست زودتر ببینمش و بهش تبریک بگم و حتی یک بار به خوابم اومد.دفعه قبل هفته اول محرم بود که دیده بودمش،که قرار گذاشتیم و بعد از مدتها تنهایی بیرون رفتم...منظورم کوچه پس کوچه های نزدیک خونمون که منتهی میشدن به مسجدی که فاطیما  اونجا باهام قرارگذاشته بود . دلیل قرارمون هم پیغامی بود که بهش داده بودم . گفته بودم بهش بگید مریض شدم ... احوالی ازم نمپرسه....گوشیش خرابه ولی ارتباطم نمیگیره.... بگید مشکل معده پیدا کردم  بلکم دلش به رحم بیاد و شاید دیگه نتونه منو ببینه  .  این حرفارو شاید ناخودآگاه و در قالبی شبیه وصیت انتقال داده بودم و انقدر صریح گفته بودم که درهمون لحظه شاهد عکس العمل زن کناری خواهر شوهر فاطیما شده بودم و صدایی از سر تعجب که مخاطبم از خودش در آورد! اما عین خیالمم‌نبود و ظاهرا همین طرز انتقال ، باعث شد خبر زودتر به گوش فاطیما برسه ؛طوری که  شب بعدش مامان فاطیما به خونمون زنگ زد و گفت پیغامو گرفته و من الان میتونم با زنگ زدن به شماره مامان فاطیما،باهاش ارتباط برقرار کنم؛چون مامان فاطیما گوشیشو تو خونه فاطیما جا گذاشته بود!

اون شب محرم ، من بعد دو ماه و چند روز فاطیما رو دیدم ؛البته کوتاه.

آخرین دیدار مون قبل از اون،به روز کنکور برمیگشت که با فاطیما از حوزه امتحانی به خونه مامانش رفتیم و ناهار اونجا بودیم و اونجا بود که من برای اولین بار پدربزرگ مادری فاطیمارو دیدم و باهاش احوالپرسی کردم.پیرمرد سرحال و سالمی به نظر می اومد.

پیرمردی که دیروز خبر فوتش رو شنیدم.......

و همین علت دیدار دوباره م با فاطیما بود

برای تشییع جنازه نرفتم؛ولی از مامانم احوال فاطیمارو جویا شدم.گفت زیاد گریه نمیکرد.نمیذاشتن گریه کنه.و من با خودم میگفتم احتمالا بخاطر بچه تو شکمشه!

مراسم زنونه بعد از ساعت دوی ظهر بود.با مامانم اینا راهی شدم . وقتی به اونجا رسیدیم فاطیما رو دیدم که دور سفره پارچه ای سبز رنگ،میون عذادارای درجه اول نشسته بود.متوجه اومدن من نشد و من جایی نشستم که بتونم ببینمش و اگه لازم شد هواشو داشته باشم؛جایی نزدیک دو‌متریش!

و تا آخر مراسم هم منو ندید ؛ اما چرا خودمو نشونش ندادم؟چون خاطره بدی از دیدنش تو لباس عزا داشتم.وقتی مادربزرگ پدریش رفت_عمه م_

وقتی منو دید در بیچاره ترین و رقت انگیز حالت ممکن بود!

سریع به سمتم اومد و اسممو زار زد و بغلم کرد و های های گریه کرد.هنوز صداش تو گوشمه که می‌گفت:«حانیه بیبیمو ندیدم!!»

«نذاشتن برای آخرین بار ببینمش»!و اون روز برای اولین بار بغلش کرده بودم و حتی می فشردمش؛بدون اینکه هراسی داشته باشم.....

وقتی روضه به جای غمناک تری رسید ، صدای جیغ حاصل از عزاداری به گوشم رسید،صدایی که خیلی آشنا بود و بی شک مال فاطیما بود.دیگه صدای ناله شو میشناختم.وقتی بلندش کردن ببرنش تو هوای تازه و بیرون ، مقاومت میکرد.دیگه نتونستم بشینم و نگاه کنم.بلند شدم کمکش کنم.وقتی گرفتمش چادرش روی صورتش افتاده بود و داشت گریه میکرد.میدونستم اصلا متوجه من نمیشه.وقتی دستمو بردم جلو تا بگیرمش نزدیک بود با صورت بیفته روی زمین!  و مشخص بود اصلا تو حال خودش نیست.به هر زحمتی بود به بیرون هدایتش کردیم ولی مگه ساکت میشد؟ترجیح دادم پشت سرش وایستم و گریه و زاریشو بشنوم و کاری نکنم تا اینکه بشینم روبروش و بغلش کنم یا باهاش گریه کنم! که میدونستم جیغ ها خواهد کشید!

درست مثل بادیگارد ها.که یقینا منم اگه در اون شرایط بودم تنهام نمیذاشت و بی شک مثل خواهر بزرگترم بغلم میکرد و مشت و مالم میداد!

نشست و نگاهش به زن روبروش افتاد.زنی که نمیشناختمش ولی برای فاطیما آشنا بود.همدیگه رو بغل کردن و فاطیما گریه و زاریشو از سر گرفت.زار میزد و میگفت مامانم دیگه بابا نداره و اسم اون زن رو تکرار میکرد.دختر عمه م بغلش کرد و گفت:«فاطمه!عمه!از صبح گریه می‌کنی!ساکت باش!»

اما فاطیما ول کن نبود...

قلبم از هیجان سرکوب شدم به تپش افتاده بود 

در همون حین بچه ها اومدن و تو نزدیکیمون وایستادن و فاطیما رو دید میزدن چون براشون جلب توجه شده بود.نوه عموم_هما_ هم تو اون جمع بود و به محض دیدن من با خنده اسممو صدا زد! ناخودآگاه بهش اخم کردم و علامت هیسو نشونش دادم و به بچه ها هم علامت دادم برن و بعد از اون پشت سر فاطیما که هنوز گریه  میکرد نشستم و با هر بار بالارفتن صداش ناخن هامو تو پهلوش فشار میدادم و پشتشو نوازش میکردم.که بدونه تنها نیست.بعد چند دقیقه بالاخره آروم برگشت تا ببینه پشت سریش کیه و تا منو دید چهره ش درهم رفت برای با صدای بلند گریه کردن و صدا زدن اسمم!که من پیشقدم شدم و به معنای تهدید ، با اخمی کمرنگ علامت هیس نشونش دادم و اونم فقط اومد بغلم و گریه کرد.سعی کردم ساکتش کنم تا بیشتر از اون خودشو اذیت نکنه.اما اون کار خودشو میکرد!

وقتی می‌خواستیم بشونیمش کنار دیوار که تکیه کنه می‌گفت نمیتونم.....نمیتونست روی پاش بایسته حتی.وقتی به دیوار تکیه زد آروم گفتم اگه گربه کنی به شوهرت زنگ میزنم بیاد!و اون سریع به دم در حسینیه نگاه کرد که ببینه همسرش اونجا هست یا نه.

مرحوم پدربزرگش ، عموی همسرش بود و مطمئنا همسرش هم دست کمی از یک عزادار واقعی نداشت.

باهم حرف زدیم.میگفت مامانم دیگه کسیو نداره.میگفتم پس تو چی هستی!می‌گفت من چیکار میتونم برای مامانم بکنم ؟؟ اون دیگه به هوای کی بیاد اینجا ؟

گریه میکرد و حتی آب نمیخورد

وقتی اون یکی دختر عمم اومد بهش بگه دیگه گریه نکنه با اشاره  و پانتومیم ازش پرسیدم :«نی نی داره؟» که نفهمید و گفتم:«حامله س ؟» که جواب «نه» داد و من بلند تر گفتم «من شنیدم که هست» و اون خندید و گفت«من نمی‌دونم!اگه هستم من نمی‌دونم!» و من سر فاطیما رو بوسیدم و گفتم:«عزیزم که نیستی...!»

همون لحظه فاطیما که پشت سرش به من بود گفت:«نوه شو ندید و رفت.....» با تعجب پرسیدم:«پس هستی؟!!»گفت:«نه»

بعد از حدود بیست دقیقه مراسم تموم شد و فاطیما می لرزید از ضعف.آخرش یه خانم پیری اومد و کلی نصیحتش کرد و همه گفتن هنوز بچه ست و اینجوری داره بی تابی میکنه.برام جالب بود که از نظر یه زن قدیمی فاطیما با ۲۱سال سن و دو سال و نیم استقلال بعد از عروسی ، بچه بود.چون فاطیما بارها از گفته های مردم پیشم گلایه کرده بود که صریح یا غیر مستقیم ، به بچه دار نشدنش بعد اون همه مدت(!) شک کرده بودن و فاطیما لجباز تر از این حرفا بود که حتی به حرف مادر شوهرش گوش بده!و  تو جوابش با سرتقی می‌گفت که میخواد درس بخونه!و منظورش همون کنکوری بود که داد و از نظر من نتیجه ش خیلی خوب بود و میتونست دولتی انتخاب کنه ولی نکرد.

داخل حسینیه رفتم تا به مادر فاطیما که تا اون موقع ندیده بودمش تسلیت بگم.مشخص بود خودداری میکنه.به دخترعمه م که کنارش نشسته بود اشاره  و مشورت کردم و پرسیدم:«بیام جلو؟.....براش بد نیست؟» و با اطمینانی که بهم داد به سمتش رفتم و با اشک تسلیت گفتم و روبوسی کردم.چهره ش قرمز تیره و تنش داغ و پر حرارت بود.که مشخص میکرد فشارش بسیار بالاست و این از ویژگی های افراد صبوری مثل اون بود...

از حسینیه بیرون رفتم و همپای فاطیما شدم.اون موقع بود که چشمم به کفشای اسپورت و جدید فاطیما افتاد.

تو راه قبرستون وقتی پیاده میرفتیم ، یه طور غلیظی به فاطیما گفتم:«جوشی بدی هستی!!»

و وقتی بعد از چند دقیقه وقفه دوباره بهش رسیدم ازم پرسید:«کفشام خوبه؟..... پسرونه نیست؟»

و من با این سوالش یقین کردم که خودشه ....! 

پس دوباره به کفشاش نگاه کردم و گفتم:«نه خوبه»....و با خنده اضافه کردم:«شبیه کفش شاخاس!پس بهت میاد»! و اون خندید .

وقتی سر خاک بودیم ، متوجه فاطیما شدم که طوری که انگار با خودش حرف میزد و بلند میشد هذیون می‌گفت:«زخماش درد میکنه»که فکر کنم فقط من متوجهش شد و دوباره سمت خاک پدربزرگش رفت.تو حسینیه هم داد میزد که:«سالم بود و رفت!»

وقتی دورشو زد برگشت و گفت:«اون روز تولدش بود»گفتم:«جدا؟»گفت آره... گفتم چندم؟جواب داد :«بیستم»و بیستم امروز بود ... یعنی هذیون میگفت؟ پدر بزرگش یه روز قبل از روز تولدش رفته بود!

نزدیکای رفتن ما رسیده بود و بابام اومده بود دنبالمون.

اومدم سمت فاطیما دیدم یکی سفت بغلش کرده و داره گریه میکنه.یکی که در مقابل جدا کردنش از فاطیمایی که زار میزد مقاومت میکرد.سعی کردم منم آروم به جدا کردنشون کمک کنم.از روی ناخن هایش میشد فهمید تازه لاک هاشو پاک کرده و هنوز اثرش مونده بود.وقتی بالاخره جدا شدن و چهره شو دیدم اول اصلا نشناختم ولی وقتی نیم نگاهی بهم انداخت تا اونم ببینه من کی ام ، شناختمش.داشت گریه میکرد و دوباره نگاهشو به فاطیما داد و خیلی سریع دوباره به من نگاه کرد.اون لحظه بود که شناختم.بغلش کردم و گریه کرد.با دست چپم ساعد فاطیما رو فشار میدادم که هوای اونم داشته باشم.وقتی از بغلم جدا شد به فاطیما اشاره کردم که بی تابی میکرد و می‌گفت :«دو روز پیش دستاشو گرفتم و فشار دادم.....دستاشو از دستم کشید....»

میخواستم تو جوابش بگم شاید نمیخواسته بهش تا این حد دل ببندی ولی نگفتم....

بعد اینکه آروم شد رو به محدثه گفتم:«خوبی محدثه؟»تشکر کرد و اونم حالمو پرسید.مامانم از پشت صدام میزد و فاطیما هنوز با صدا گریه میکرد و دختر عمم به بهانه اینکه نامحرم اینجاست سعی میکرد ساکتش کنه.داداشم صدام زد و همون‌طور که داشتم فاطیمارو که تو بغلم بود ساکت میکردم گفتم تو برو منم میام الان.دلم نمیخواست فاطیمارو ترک کنم و چاره ای هم نبود.ظاهرا اونم نمیخواست چون خداحافظی نمی‌کرد

آخرش برگشت بهم گفت:«تو برو»

بهش گفتم من میرم ولی گریه نکن خب؟

و بعد از اون به محدثه ، دوست مشترکمون سپردمش و خداحافظی کردم.

وقتی برگشتم خونه سردرد بودم !


من و آن شدن دوباره

از وقتی تلگرام فیلتر شد آن نشده بودم

و امشب با پیامایی از طرف دوستانم نفیسه(هم اتاقی و تخت بالاییم) مریم ، زهرا نجفی(هکلاسی و دوست دبیرستانم) ، محدثه ، زهرا رجبی(دختر همسایه) ، مهری(دوست هفت ساله م) ، مریم اسماعیل نژاد (هم اتاقیم)و عاطفه (همکلاسی دبیرستانم)مورد لطف قرار گرفتم.

ممنون دوستان

نوستالژی شماره ۱

.

.

.

با مهری و فاطمه میرفتیم کتابخونه درس میخوندیم ...

#یادش بخیر

حالا مهری نی نی داره 3>

فاطیما و تصمیماتش ! D;

امروز ظهر از یازده تا دو فاطیما از بس زنگ زده بود گوشی خودم و خودشو پکونده بود ! تا اینکه آخرین بار جواب دادم و گفت : قرار نبود اگه تنها بودم بیای اینجا درس بخونیم !؟ من که تازه حافظه م به کار افتاده بود گفتم چرا ... و تا یک ساعت بعد خونه شون بودم.

تازه نشسته بودیم که گفت : « گوشیمو میدی بالا سرته ؟ »

تا اینو گفت به پشت سرم نگاه کردم و از دیدن  گوشی جدیدش(!) که یه نوکیای ساده با جلد قرمز بود  جا خوردم !

با حالتی شبیه بُهت برگشتم بهش نگاه کردم که زد زیر خنده ! 

با خنده پرسبدم : « گوشی خودتو چیکار کردی ؟! »

با اعتماد به نفس عجیبی گفت : جمعش کردم ... میخوام درس بخونم!   :)

.

.

.

فاطیما است  دیگر !

میخواد کنکور انسانی بده امسال !

میخواد بعد سه سال ادامه تحصیل بده :) 

.

.

ایول نداره عایا ؟:)



اون هم اتاقیم بود که غصه سِت نبودن کیف و کفششو میخورد...

.

.

.

امشب فهمیدیم در زمینه خرید لباس ، هیچ گونه عذاب وجدانی به دل راه نمی دهد ! D:

با سه تا از بچه های اتاق ، شبانه به مقصد یکی از مغازه ها رفتیم بازار 

مغازه مورد نظر از دانشگاه دور نبود پس پیاده و از طریق زیر گذر رفتیم

بعد از گذشت قریب به دو ساعت ، 

به همراه خریدامون تو ساندویچی بودیم < !

و موقع برگشت ، نه تنها تأخیر خوردیم ،

بلکه دستکش های قشنگ منم همون اطراف جا گذاشتیم :°(

و این شد که غمش ماند بر دلمان.

شبخوش!



نودل :/

دیشب با دو تا از هم اتاقیا رفته بودیم پیاده روی ، برگشتنی رفتیم فروشگاه تعاونی..یه جورایی از شیر مرغ تا جون آدمیزاد اونجا فروخته میشد!!

تو فروشگاه چرخ دستی بدست چرخ زدیم و خرید کردیم

آخرای خریدامون بود که تو یکی از قفسه ها نودل دیدم.

یکی از بسته هارو برداشتم و به بچه ها نشون دادم

محبوبه گفت من از اینا استفاده کردم ، خوشمزه ست.

از ماکارانی ه‍م بیشتر دوسشون دارم

با تایید محبوبه ، از هر نوع نودل یه دونه برداشتم ، راضیه هم دو تا برداشت

و حساب من جمعا شد چهل تومن! :/

دیشب که تا سه با بچه ها بازی کردیم و تا ظهر بیهوش بودیم

ظهرم که بیدار شدیم هرکس برای خودش غذا درست کرد

منم نودل گذاشتم .....

بعد از چند دقیقه حاضر شد ؛

ولی خیلی شور بود!

بعد از خوردن غذا ، وقتی به محبوبه جریانو گفتم ، گفت تا حالا همچین چیزی ندیدم ؛ اخه ما تو خونه خودمون مایه شو درست میکنیم!


نکته آموزشی : #نودل_نخرید!

نکته اخلاقی : #به_هیچکس_اعتماد_نکنید!


تا جایی که یادمه ...

فقط یکی از دوستام هست که لپاش قابلیت «چال شدن»دارن!

و اون شخص کسی نیست جز :

... فاطیما 

دوستم تولدت مبارک



من و فاطیما _ شوخی با آب سرد کن !!D:

دیروز بعد مدت ها با فاطیما و دو تا از دوستام که خواهرن قرار پارک گذاشتیم و رفتیم بیرون

بعد خرید بستنی رفتیم پارک شهدا ، قبلش رفتیم از آب سرد کن آب خوردیم 

در کمتر از یک ساعت بعد ، وقتی با فاطیما داشتیم برمیگشتیم دوباره از همون مسیر مغازه های شهرداری برگشتیم و دوباره رفتیم سراغ آب سرد کن !

فاطیما شیر آب سرد کنو فشار داد ولی دست من رفت زیر شیر آب ! دستم که پر شد یه قلوپ ازش خوردم و خطاب به آب سرد کن گفتم : " ببخشید ما هی مزاحم میشیم !" 

 فاطیما همون طور که آب میخورد با لحنی که مخصوص خودشه از زبون آب سرد کن جواب داد : " خواهش میشه!! ....... نوش جان ، گوارای وجود ! " D;

.

.

.

با اینکه با فاطیما خوش میگذره ... بعضی وقتا فکر میکنم اگه باهاش نسبت خواهری داشتم پوست همدیگه رو می کندیم!

درست مثل خواهر بودن با اسما

یا حتی فاطمه

و به این ترتیب :

بقیه دوستان !! D:



تقدیر بر یکی شدن

خب ...

بیشتر از یه سال ،

از اون روزایی که

 وقتی کنار هم بودیم و کسی از ازدواجش حرف میزد

 و تو خطاب به من می گفتی :" فقط من و تو موندیم ! " گذشت ...

و حالا !

بعد از حدود یازده ماه

 از پیچیدن خبر ازدواج من

تو هم ازدواج کردی !

و با بله گفتنت

یه رویداد یهویی رو رقم زدی ...

.

.

# فاجعه خانم ! _ فاطمه جان _  

[ پِیوَندِت مُبارَک ! ]

امیدوارم تا زمانی که " #  می رود " ! D:

در کنار هم ، با خوشی و شادکامی زندگی کنید

و در پناه خدا باشید

# با آرزوی خوشبختی و سعادت


 


به قول اسما ...

.

.

.

 امشب خیلی خیلی التماس دعای ویژه

عکس های پروفایل ...

فاطیما ازم خواست در انتخاب آواتارای تلگرامم تجدید نظر کنم ... 

ولی من به حرفش خندیدم !

.

.

.

چون خودم قبلا اینو ازش خواسته بودم !!




هر روز نگاشون میکنم

ده آواتار اولم منهای دومی _ که عکس لبخند نصفه نیمه خودم هست _ همه شون ناراحت کننده ن

البته علتش طبیعیه

 چون من مدتیه خوشحال نیستم ...

.

.

ولی باشه دوست من !

امیدوارم بتونم بزودی برشون دارم

و متأسفم.





ساده لوحی ...

دوستی گفت :

« من خودم چون ادم رو راستی هستم استعدادم تو گرفتن کنایه ضعیفه »



ولی من گفتم :

منم آدمی ام که از کنایه خوشم نمیاد ولی اگه شوخی باشه برام خنده داره!یه جا خوندم نوشته بود افراد باهوش تمایل بیشتری برای نیش و کنایه زدن دارن ولی من اصلا از نیش زدن خوشم نمیاد 
و واقعا هستن افرادی با این خصوصیت دور و برم...
ههه چرا اتفاقا فک کنم به اندازه کافی میشناسمت !ولی نمیدونم چرا هر وقت باهم ملاقات داریم همه چیزو فراموش میکنم! 
به دل گرفتنی نیست ولی خب واقعا قرار گرفتن در چنین موقعیتایی منو میترسونه! 
و کلا اگه کسی که بهش توجه دارم باهام گرم نگیره احساس بدی از درونم بهم دست میده و حتما معذب میشم !

بابت لطفت ولی ممنونم 

و خوشحالم از اینکه هستی!
....................................
پی نوشت!
گفتی آدم روراستی هستی و به همین خاطر کنایه رو کمتر متوجه میشی
خب این خیلی طبیعیه!
و درست مثل اینه که آدمی که دروغ گو نیست به صداقت گفتار دیگران کمتر شک میکنه !
که متاسفانه این چنین ویژگی هایی رو به اسم  «سادگی » و « ساده لوحی »  [ در معنای بدش! ]  میشناسیم.


چه خوبه که آدم،
لوح قلبش همیشه ساده و پاک باشه......

به عبارتی دیگر!!

« تا باشه از این سادگیا و ساده لوحیا ! » 


در ادامه پست ِ 3G ...

سلام

دیشب متوجه شدم اینترنت 3G شده

.

.

.

اینم از هدیه ولنتاین !! 


______________________________________


برای فعال سازی به « Setting » گوشیتون مراجعه کنید

______________________________________


اطلاعیه

سلام دوستان!خوبید؟

شرمنده اگه سر زدید ولی خبری از آپدیت نبوده! 

متاسفانه چند روزه دچار مسمومیت شدم ... و البته سوزش بی سابقه معده ! ...در واقع از آخرین آپدیت وبلاگ به بعد ، فقط یه روز سالم سالم بودم...  :`)

در هر صورت ایشالا به زودی بتونم جبران کنم ...

بازم ممنون بخاطر توجهتون (گل)

_ حنا

درود بر کسایی که ...

با وجود دیدن « ضعف غیر منتظره » آدم ،

بازم در کنارش میمونن ...

دوستی چنین افرادی قابل ستایشه


افرادی مثل نجمه که در بدترین شرایط ،

کمی بیشتر از سطح انتظارم ،

« همدلی » رو بجا آورد ...

و افسانه !

_ همکلاسی عزیزم _

دوست خوبی که نمیخوام هیچ وقت به رازداریش شک کنم ...

و همچنین آشناهای مجازی ،

_ که اگر نمیبینمشون _

خوشحال میشم خبر موفقیتاشونو بشنوم (گل)

انشالله روزی بتونم جبران کنم

.

.

.

خوشا من که شوق هزاران کندو با من است ...

سپاس

مهدی :/

یکی تو تلگرام بهم پیام داده بود :

« سلام حنا خانم »

اسمشم مهدی بود !

یه لحظه فکر کردم شماره م از بین پستای رمزی وبلاگم هک شده !

جواب دادم میشه معرفی کنید ؟

 جواب نمیداد ؛

در صورتی که آنلاین بود ...

هنوز حواسم معطوف حدس اولیه م بود که فهمیدم شماره اکانتم مال مامانمه !

چند دقیقه بعد ،

پیاما بالاخره تیک خورد ...

جواب داد :

« زهرا ایزدی ام » ...

سلام اسما

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

صرفا جهت اطلاع !

.

.

.

سلام ...

خواستم بگم من اخیرا

با وجود تغییرات غیر منتظره توی زندگیم ،

 از نظر روابطم با دوستان ،

هیچ تغییری نکردم و هر روز هم فاطیما رو میبینم ...



_____________________________________________

دوستان من بعد نیاز به ملاحظه کاری نیست ...

گیه ... تونم ؟

_ گیه تونم 

_ چی ؟؟

_ گریه کنم [ ؟ ]

_ :|


____________________________________________________

چیزی نیست ! فقط رمز وایفامون رو میخواست ( - _ - )

بیرون بزن …

آماده نشستم و منتظرم فاطیما در خونه رو بزنه …

قراره به پیشنهاد اون با هم بریم کتابخونه و بعد از اون ، پارک 

اوه گفتم کتابخونه ؛ باید برم مثل همیشه جریمه بدم !

.

.

.

کنر نزدیکه 

و قراره من سه روز دیگه نالود بشم …

یه سلامی هم بکنیم به اونایی که از روی لطف :/ به مکنونات مکتوب نمره زیر ١٠ دادن …

.

.

.

سلام بی جنبه ها ... 

.

.

.

در صورت شناسایی ( ! ) 

آی  پیتون بلاکمیشه 

... ( به این میگن دموکراسی ! ) 





 

________________________

پی نوشت :

حالا برین زیر ده بدین 

میگم …

.

.

.

من چه همه دوست بی ادب دارما !!! :/

کافیه یه نگاهی به نتایج نظر سنجی اول بندازید !!

کدوم ساز ؟!

سوبر !!

کدوم رأیتو حساب کنیم !؟

۱. رأی زیر دهت !

۲. رأی نود تا صدت !!

۳. میانگین دو تا رأی …

تکلیفمونو روشن کن ببینیم نظر دوستمون چیه !

بعدا میخوام میانگین بگیرم

ممنون ! 

.

.

.

__________________________________________

سوبر !

دیگه نمیخواد جواب بدی دوست بدجنس !! :/

لطفا حسود نباشید ! D; ( انتشار شعری تقدیمی )

ای نجمه خوش  خیال زیبا 

خوش نقش تر از عقیق و دیبا 

حساس نشو به چرخ ایام 

خوش باش و همی بگیر از او کام 

خوش خلقی تو ز عیب بیش است 

مهر تو بود از آن فزون تر !

این شعر مرا به نیک بنگر 

فارغ ز پی جدّ و وسواس 

خیر است و بداهه و پر احساس !

.

.

.

وقتی ازم مشورت خواست و سر مشکلش با هم صحبت کردیم یکمی بخاطر بعضی چیزا خودشو سرزنش کرد 

قبل خداحافظی خالصانه ابراز محبت کرد 

منم به قصد جبران ، با اینکه خیلی وقت بود شب از نیمه گذشته بود این شعر ناقابلو براش نوشتم تا هم محبتشو جبران کرده باشم هم تأکیدی باشه روی حرفایی که در قالب اس ام اس براش نوشته بودم 

حدود ساعت هشت صبح این شعرو خونده بود ...

این ادبیات خیلی آشناست ! ؛)

از امشب شروع میکنم 
یه شروع واقعی

صفر نیستم ولی خیلی خیلی عقبم
دیگه بسه 
من میتونم

التماس دعا
الهی به امید تو


______________________________________________
یکی نوشته بود :
ماه دیگه این موقع کنکورو دادیم و راحت شدیم ...

تنها چیزی که از فردا می دانم ...

.

.

.

این است که خدا قبل از خورشید بیدار است ؛

از او می خواهم قبل از همه در کنار تو باشد 

و راه را برایت هموار کند دوست عزیزم

« دوستدارت ملیحه »


امضا

با آرزوی موفقیت همه مان درکنکور


________________________________

ملیحه سادات نبوی

همکلاسی یک ساله م ( بغل دستیم )

... خونسردی که عصبانیتشو ندیدم !

دلداری به سبک Sober _ رمز : آی دی یاهو

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

نقل قول های دوستان و آشنایان مجازی و غیر مجازی ...

« برای همینه که بهتون میگم بنظر من شما رتبه تک رقمی میشین چون که طبق شناختی که تو این مدت از حضرت عالی کسب کردیم ، شمارو شخصی فرهیخته و با شخصیت و کاملا مسلط به خود می دونیم لذا توی این زمینه فکر نکنم مشکلی داشته باشید... »

 آشنای سه ساله مجازی_۱۰تیرماه۹۴ 

.

.

.

« به درست برس مزاحم نمیشم چون قراره رتبه ت سه رقمی بشه شبت پر ستاره بای »

نجمه_فروردین ماه۹۵

.

.

.

« تمام میشه شما غصه نخور فوقش تا هر جا رسیدی میخونی و امتحانم میدی و قبول میشی قبول هم نشدی این همه آدم ۲و۳سال پشت کنکور میمونن و بعد تو بهترین دانشگاه قبول میشن و می ارزه

 ولی اینو بدون که من به تو امید دارم که قبول میشی »

نجمه_فروردین ماه۹۵

.

.

.

من : شاید دلسرد شدن معنایی برات نداشته باشه ... ولی من هراس این رو خواهم داشت ( که نا امیدش کنم )

«_ « ولی من هراس این را دارم که تو مهمونی قبولیت چی بپوشم حان خانم »

نجمه_فروردین۹۵

.

.

.

« « خیلی خوشحالم که با این حرفام میتونم امیدوارت کنم به خودم افتخار میکنم »

_ « خیلی » افتخار کن و البته همیشه همینطور صادق باش

من همیشه صادقم و به توصیه ت حتما عمل میکنم »

من و نجمه_فروردین ماه۹۵

.

.

.

درجواب قسمت آخر پیامم که : 

_ « سخت جانی را بین ؛

که نمردم از هجر ...

مرگ صد بار به از

بی تو بودن باشد »

حمید مصدق


جواب داد :

_ « از دوست داشتنای دروغی بدم میاد...منک واقعا از ته ته دلم عاشقتم..ببخش مزاحم شدم خدافظ »

نجمه_فروردین ماه۹۵

.

.

.

« چرا همیشه به گذشته فکر میکنی فراموش کن تو اولین کسی نیستی ک اشتباه کردی »

نجمه_اردیبهشت ماه

.

.

.

« عزیزم همه اشتباه میکنن اگه قرار باشه همه خودشونو اینطوری عذاب بدن که دنیا پر میشه از آدمای افسرده و ناراحت »

از هم کلاسی ها ... اردیبهشت۹۵

.

.

.


« تو دختر شجاعی بودی اینقد ضعیف نباش اشتباهتو قبول کردی پس بذارش کنار و از نو شروع کن »

شخصیت قبلی_اردیبهشت۹۵

.

.

.

« میدونی اگه کنکور قبول شی چه قد موقعیتای بهتری میتونی بدست بیاری تو باید به داشتن پدرت افتخار کنی تون تو رو حمایت میکنه پس بشین همون برنامه ای رو که ریختی ادامه بده »


« آره واقعا تو حرف ساده ست نه تو عمل . ولی تو با بقیه همکلاسیا فرق داری تو برا هر حرفت سند میاوردی »


« قول بده تا آخر امتحانا خود قبلیت شی تا باهم برا کنکور بخونیم قبوله؟ »


ا« از همین فردا شروع میکنیم دیگم نبینم حرفای ناراحت کننده و غمگین زدی »


« چرا از فردا از همین الان برو بشین زبانو بخون البته شما زبانو فوت آبی استاد.میشینی زبانو میخونی به هیچی ام فکر نمیکنی »

 « من بهت اعتماد کردم »

هم کلاسی_اردیبهشت ماه۹۵

.

.

.

( وقتی گفتم « چیز خاصی نیست » و « لطفا فراموشش کن » پرسید :

« چرا نمیگی چرا حالت خوب نیست ؟ 

من نمیدونم چته و تو هم نمیگی چرا اینقد مبهمی دختر ؟ »

Sober_اردیبهشت۹۵

.

.

.

« توی اون حجم از رفقات جایی ندارم دیگه مزاحمت نمیشم »

Sober_اردیبهشت۹۵

.

.

.

 « حس بی عرضگی میکنم از اینکه نمیتونم کمکت کنم »

دوست همیشگی_Sober_اردیبهشت۹۵

.

.

.

« حنا اونقدر نا امید نباش از فرصت هات خوب استفاده کن 

یه ساعت خوندنم یه ساعته فقط خوب برنامه ریزی کن منم دعا میکنم به چیزی که میخوای برسی 

انشاالله موفق میشی »

زهرا ایزدی_فروردین ماه۹۵

.

.

.

و و در آخر این تشویق بسیار ارزشمند که : « تلاشتون تحسین برانگیز بود »

از  طرف برادر عاقل سنی مذهبم _ جناب آقای فاضلی

درست تو موقعیتی که هیچ انتظاری نداشتم ...

فکر نمیکنم هیچ وقت هیچ جواب مناسبی برای قدر دانی از زحمات بی منت ایشون در زمینه درسی و مشاوره ندارم و تو جواب جمله بالا هم فقط تونستم سکوت کنم ... 

و قراره تا مدت ها سپاسگزار لطف ، تواضع و وقتایی که بدون چشم داشت صرف کردن بمونم !

البته امیدوارم بتونم یه روز جبران بکنم ...

.

.

.

_______________________________________

و این منم ؛

شرمنده همه ...

.

.

.

در مورد رمزدار کردن یا نکردن این مطلب ، یکم با خودم کلنجار رفتم

رمز دار کردن بخاطر برداشتای حتمی و رمز نذاشتن بخاطر دلخوشیم به این باور که میدونم به طور کلی دوستان می دونن من چه جور آدمی بودم و تا حدودی میدونن چه اتفاقایی افتاده

و  من ذاتا ضعیف نشدم ...

بر اگه اخیرا خلاف عادت ، درد دل کردم  بر حسب « نیاز » بوده و دیگر هیچ ...

( چیزی که قبلا شاید یک بار در سال اتفاق می افتاد )

علت اینکه بعضی از دوستان کمی ملاحظه کار شدن چیه برام قابل درکه ...

میتونم خودمو به این  خاطر که ناخواسته جو رو تغییر دادم مقصر بدونم ولی میدونم این رفتارشون مقطعیه 

و من این توانایی رو در خودم می بینم که یه روز این راز دلا رو _ که عنوان بهتری نمیتونم براش بکار ببرم _ از یاد دوستان ببرم

و البته جبران کنم ...

از همینجا و از صمیم قلبم از همتون ممنونم


_________________________________________

خوشا من که شوق هزاران کندو با من است ...

# فریدون مشیری 

آخرین نسخه ای که پیچیدم ...

.

.

.

یه بازی خشونت آمیز بود ...

کسی سراغ داره معرفی کنه ?!

جالبه ...

همه میخواستن پست مربوط به نظر سنجیو پر کنن ... ولی فقط یه نفر این کارو کرده ! D:


ازت ممنونم 

لطفتو یادم میمونه ...



جواب گله یکی از دوستان ...

یکی از دوستان امروز برای بار دوم گله کرد که : وبلاگت خیلی بی نظم شده !  

قبلا که مطالبو میخوندم خیلی راضی بودم

الان خیلی بد شده ...

از لحن انتقاد کردنش خنده م گرفت ! 

گفتم خب ایراداشو بگو برم رفع کنم  !

ولی اگه منظورت فونت مطالبه که علتش محدودیتای گوشیه و جدیدا [ با لپتاپ ] تغییرش دادم 

گفت : اون پستای رمز دار چی ان ؟ 

پرسیدم : خودت چی فکر می کنی ؟!

گفت : چیزایی ان که دوست نداری ما بدونیم ... ( لحنت به طرز جالبی گله آمیز بود ! )

و حالا گله من !!!

چرا با وجود اینکه موضوع چند تا از پستای وب هستی تا حالا نکردی  حداقل یه دونه نظر ارسال کنی ... خوشحال میشم دلیل اصلیشو بدونم D;

و اما به خاطر توجهت ممنونم !

و به افتخار دوستی پنج ساله مون ، 

چند تا از پستای رمز دار وبلاگو ثبت موقت می کنم و دو _ سه تا از پستای رمز دار اخیرم _ با اینکه دوست ندارم _ از حالت رمز دار خارج می کنم تا بدونی 《 همیشه هدف از پنهون کاری ، یه چیز خاص یا نگران کننده نیست 》 ! ؛)

در اسرع وقت ، مشکل فونت وبلاگم حل می کنم

نبینم دیگه دلخور باشین !!!

و اگه میخواین دیگه تظاهر به گله مندی نکنم دقت کنید که تو قسمت ارسال نظر ، اصلا لازم نیست ایمیل وارد کنید ! ؛)


____________________________________________

گاهی سکوت دوست معجزه می کند ...

و تو می فهمی همیشه " بودن " در " فریاد " نیست !





______________________________________________________

پی نوشت موقتی :

( به دوستم بانو )

سلام دوست من ! شرمنده از اینکه قسمت نشد ارتباط مستمر داشته باشیم

حقیقتش فعلا به وای فای دسترسی ندارم ...

ولی امیدوارم بعد کنکور که محدودیتای خواسته یا ناخواسته پیش رو برداشته شد ، بتونم بیشتر باهات آشنا شم و شرمنده م از اینکه جوابتو اینجا میدم (  آدرس وبتو زدم باز نکرد _ و  متاسفانه ایراد از حافظه بنده ست ! _ )


 عذر خواهم  ...


عذری برای ...

مهری پیام داد پیغامتو رسوند ...

خب تو که خبر نداری !

باور کن هنوز لباسای بیرونم تنمه ... و تا الان شامو به تاخیر انداختیم

تا ساعت ده _ ده و نیم منتظر شدیم تا از طرف برادرت خبردار شیم ...

اما نشد و تو نمیدونی. چه فکرایی به ذهنمون رسید !!!

من میدونم بخاطر نیومدنم چه حسی داشتی ...

ولی تو تنها نبودی ! مهری و اینام پیشت بودن ؛

ولی من اینجا منتظر بودم ...

بعدا جزئیاتو برات شرح میدم


____________________________


اینو بدون که :

امشب یکی از بدترین شبایی بود که گذشت ...

درست به همون اندازه سه سال پیش که دیر رسیدیم ... 

هه قرار بود منم از تو و برادرت گله کنم !

 اما شاید این حقو نداشته باشم 

ولی بازم تاکید میکنم که « سعی خودمو کردم » ...

با این همه ، اصل موضوع هیچ تغییری نمیکنه 

و من ،

در آینده این اتفاق ناخواسته رو جبران میکنم

.

.

.

دوست عزیزم ؛

آغاز زندگی مشترکت مبارک ... 


____________________________________________________________

نمیدونم ...

م  شاید شانس وجود داشته باشه و من ازش بی نصیب باشم !!!

« نجمه » ...

خوش بختی یعنی ...

.

.

.

 دوستی بنام « نج‍‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍ ‌مه » داشتن ...


این یه تعریف نیست ... تأییده !

اعتراف میکنم که یکی از عوامل موثر بهبود روحیه م  داشتن هم صحبتی این چنینیه 

دیروز سالگرد دوستیمون بود

روزی که آقای توکلی اومده بودو یادتون میاد ؟ 

همون عصر بارونی ... تو سالن ارشاد ... 

آشنایی ما یه اتفاق خوشایند بود ؛ یه موهبت سزاوار شکر ...

... 《 خدایا شکرت 》 !



فاطیما خداحافظ !

فاطیما هم بلأخره به آرزوش رسید ...

صبح زنگ زد گفت الان فرودگاهیم ! :|

گفتم چرا قبل رفتن اطلاع ندادی ؟

بهونه آورد که : خودمون دیشب فهمیدیم و ساعت دوازده و نیم شب میخواستم  بهت زنگ بزنم گفتم حتما خوابین ...

بعدم من جریان مسمومیتمو گفتم  ...

که اون موقع و حتی بعد تر از اونم بیدار بودم!! 

...  وقت خداحافظی گفت برام دعا میکنه 

با آرزوی دوباره سلامتی و اوقات خیلی خوش ،

فاطیما! 

تا هفت روز دیگه خدانگهدارت ...


من …

سلام !

گویا بعضی از دوستان بخاطر غیبتم ، از بروز شدن دوباره وبلاگ قطع امید کردن ! شایدم مشغول کارایی مثل درس خوندن هستن ! D;

خب شرمنده از اینکه یه مدت نبودم ... چند وقت گه نت نداشتم ( جا داره بدونید پست مربوط به آمار وبلاگ رو  از کافی نت نوشتم ! )

و بعدم مشکلاتی مثل افتادن گوشی بنده تو آب و …

( هرچند بعضی از دوستان خودشونم جوابگو نبودن )


و اما جریان این پست !

 این یه نظر سنجیه و مثل بیشتر برچسب های وبلاگ ، بر محوریت متکبر ترین ضمیر شخصی ! ( = من )

و خواسته ای که از دوستان دارم :

لطفا به این چند تا سوال  ، جواب بدین :

۱. بارز ترین خصوصیت ظاهری من ? ( منظورم خصوصیت اخلاقی ایه که با دیدن ظاهرم برداشت میشه )

۲. بارز ترین خصوصیت درونی من ? 

۳. تکیه کلام/ تکیه کلام ها م ?

۴. شعارم ? !

۵. توصیه ت به من ?

۶. شغل ، رشته و آینده ای که مناسب منه ?

7. منو به یه وسیله یا چیز تشبیه کن ...

و ... همینا !


میدونم بعضیاتون چقدر شوخ طبع هستید !

 پس لطفا جدی و مثل همیشه صادقانه جواب بدید

_ حتی شده بی نام و نشون ! _

پیشاپیش ازتون ممنونم


مخاطبان :

فرزانه _ فاطمه _ سوبر _ فاطیما _ زهرا _ اسما _ افسانه و اشخاصی که به اندازه کافی میشناسنم

( البته اینم اضافه کنم : قسمت تکیه کلام از همه چی برام مهم تره D: )


نظرات این پست ، دیر تر از حد معمول تأیید میشه

و خودتون دلیلشو میدونید D;


و اما هدفم از نوشتن این پست !

نمیدونم ... شاید نوشتنش چندان جالب نباشه یا جواب دادن به سوالای بالا یکمی سخت بنظر برسه اما ...

میخوام ببینم دوستای صمیمیم بعد این همه دوستی ، چقدر ازم شناخت دارن ...

.

.

.

فعلا امر دیگه ای ندارم D:

منتظر نظراتتون هستم


... برگشت من

در یکی از روز ها ،

در میان لاله ها ،

غنچه ای زیبا رو ،

سر بر آورد چون هما ؛


چشم او زیبا بود ،

سینه ریزش اما ،

لکه ای بود سیاه ،


دل او پر غصه ،

چشم او شد گریان

ناز من نیست چرا ،

چون سمن ، چون ریحان ؟


و چرا من هستم ،

کودکی خرد به باغ ...

این چنین بود که فکر ،

بر دلش می زد  "داغ " !


ناگزیر از غصه ،

روی او در هم شد ؛

غنچه خرد به باغ ،

کم کمک سر خم شد


او نفهمید که خود ،

کیمیایی زیباست ،

و نفهمید که مرگ

 ، در همین رویا هاست …

___________________________________

اول از همه ، عذر میخوام که پست بهتری ارسال نکردم

از دوستانی که بدون چشم داشت سر میزنن ممنونم

یه خوشامدم به دوست عزیزم بگم :

نجمه جان

به وبلاگم خوش اومدی ...


☃ فاطمه جان ، تولدت مبارک ☃

  ❂ در شبان غم تنهایی خویش ،

عابد چشم سخنگوی تو ام !

من در این تاریکی ،

من در این تیره شب جان فرسا ،

زائر ظلمت گیسوی تو ام


❂  گیسوان تو پریشان تر از اندیشه من ؛

گیسوان تو شب بی پایان ،

جنگل عطر آلود ،

شکن گیسُوی تو ،

موج دریای خیال ...


کاش با زورق اندیشه شبی ،

از شط گیسُوی مواج تو من ،

بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم ...

کاش بر این شط مواج سیاه ،

همه ی عمر سفر می کردم !


من هنوز از اثر عطر نفس های تو سرشار سرور ،

گیسوان تو در اندیشه من ،

گرم رقص موزون ...

کاشکی پنجه من ،

در شب گیسُوی پر پیچ تو راهی می جست

چشم من ، چشمه زاینده اشک ...

گونه ام بستر رود !


کاشکی همچو حبابی بر آب ،

در نگاه تو تهی می شدم از بود و نبود ...

وای باران ،

باران ،

" شیشه پنجره را باران شست ...

از دل من اما ! چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟! "


این شعر زیبا تقدیم به « تو » ...

دوست  ناب همیشگی !

کسی که تو مقطع پیش دبستانی باهاش همکلاسی شدم و چند سال بعد تو سن ۱۳ سالگی دوباره با هم همکلاسی شدیم

ولی [ صمیمیت ] دوستیمون فعلا فقط ۲ ساله ست !

بنابر این از صمیم قلبم امیدوارم هر اتفاقی که نتیجه کنکور رقم بزنه ، بازم این ارتباط ادامه پیدا کنه

« همیشه بیادتم ؛ یادم کن لطفا »

و اما ...

« هرگز لبخند را ترک نکن ! حتی وقتی ناراحتی ... »

چرا که ...

« آرزویم همه سرسبزی توست ... دائم از خنده لبانت لبریز ! هستی ات پر گل باد ... »

.

.

.

 # تولدت مبارک #  ...

امیدوارم از نتیجه کنکورت کمال رضایت داشته باشی و در کل هجده سالگی پر باری ...



با اجازه محتوای کادو رو قرار میدم


لینک عکس


لینک عکس


( پست کادوی مهری هم بروز شد )


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

فاطمه چیزی راجب کادوپیچی سیم ثانیه ای شنیدی ؟ < !

زمان ارسال نهایی پست : 4:48


کادو پیچی با اعمال شاقه ! D:

با جرأت بی سابقه ای مشغول کادو پیچ کردن یه جعبه مربعی شکلم !

و فقط میتونم به ظرفیت پردازش دیداری ـ فضایی مغزم اعتماد کنم و دیگر هیچ ...

عکس محتویات جعبه رو بزودی قرار میدم 

و جریانش رو هم خواهم گفت ...

.

.

.

چقدر من امسال دست و دل باز شدم

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پی نوشت !

جرأتم ته کشید واقعا موندم با روشی که پیش گرفتم چطور میشه به بهترین شکل درآوردش !

مثلا خواستم قسمت صافش بیفته روش ، اینه که از وسط نذاشتمش

پی نوشت دو :

خوشبختانه ماموریت با موفقیت انجام شد !

ولی افسوس که مهری هیچ وقت نمی فهمه  چقدر سر  کادو کردن هدیه ش  زحمت کشیدم < ! D :

و فقط وقتی میخواد کادو رو باز کنه متوجه عمق فاجعه میشه !!! 

 ( سه بامداد ... )


http://uupload.ir/files/3t6z_%DB%B2%DB%B0%DB%B1%DB%B6%DB%B0%DB%B3%DB%B0%DB%B6_%DB%B0%DB%B0%DB%B1%DB%B7%DB%B0%DB%B9.jpg


http://uupload.ir/files/ys5_%DB%B2%DB%B0%DB%B1%DB%B6%DB%B0%DB%B3%DB%B0%DB%B6_%DB%B0%DB%B0%DB%B1%DB%B8%DB%B0%DB%B9.jpg


http://uupload.ir/files/ef6a_%DB%B2%DB%B0%DB%B1%DB%B6%DB%B0%DB%B3%DB%B0%DB%B6_%DB%B0%DB%B0%DB%B2%DB%B4%DB%B2%DB%B6.jpg


http://uupload.ir/files/f3ul_%DB%B2%DB%B0%DB%B1%DB%B6%DB%B0%DB%B3%DB%B0%DB%B6_%DB%B0%DB%B0%DB%B2%DB%B2%DB%B5%DB%B7.jpg


http://uupload.ir/files/6uzs_%DB%B2%DB%B0%DB%B1%DB%B6%DB%B0%DB%B3%DB%B0%DB%B6_%DB%B0%DB%B2%DB%B1%DB%B1%DB%B2%DB%B2.jpg


http://uupload.ir/files/7j2a_%DB%B2%DB%B0%DB%B1%DB%B6%DB%B0%DB%B3%DB%B0%DB%B6_%DB%B0%DB%B2%DB%B1%DB%B2%DB%B5%DB%B6.jpg


http://uupload.ir/files/x0pt_%DB%B2%DB%B0%DB%B1%DB%B6%DB%B0%DB%B3%DB%B0%DB%B6_%DB%B0%DB%B2%DB%B1%DB%B5%DB%B2%DB%B0.jpg


اینم از نهایت کار و سوتی ای که مشاهده می کنید !

: http://uupload.ir/files/mzhn_%DB%B2%DB%B0%DB%B1%DB%B6%DB%B0%DB%B3%DB%B0%DB%B6_%DB%B0%DB%B2%DB%B4%DB%B9%DB%B3%DB%B0.jpg



صدات قشنگ شده ! :|

فاطیما دوباره با اومدنش غافلگیرم کرد  (  )

وقتی داشتم تعارف میکردم بریم سر میز بشینیم گفت :《 صدات قشنگ شده ! 》

زدم زیر خنده ! 

گفت خنده هات بامزه و قشنگ تر شده 

.

.

.

دفعه قبلم که صدام گرفته بود همکلاسیم آرزو کرد : 《 کاش همیشه صدات اینجوری بود ! 》 :|

فکر کنم بهتره برم حنجره مو عمل کنم 

خودم از صدام راضی ام ... هرچند پشت تلفن و وقت ضبط کردن تغییر میکنه و به نظرم  اصلا خوب نیست ! ( = صداقت   )

اینم بگم که ناگفته نمونه ...

 بنده سرماخوردگی الانمو مدیون خیرخواهی شوهر خاله و پدربزرگم هستم ( = پارادوکس   )


# افسانه جان ، تولدت مبارک #

روزی که تو آمدی
شعر نابی بودی !
طوفان شد و پیکانی آتشین
در نقطه ای از جهان فرود آمد …
و من با تو باور کردم
که می شود هم پای رنگین کمان در باران قدم زد !


# دوست و هم کلاسی عزیزم !
تولد هفده سالگیت مبارک
#

امیدوارم بزرگترین موفقیت هفده سالگیت ، « نتیجه کنکورت » باشه !
با آرزوی موفقیت روز افزون
جملکس ها و عکس نوشته های متولدین اسفند
... مرموز و پنهان !!!

# تولدت مبارک #

با اینکه پنج ماه از آخرین صحبتمون میگذره ، تاریخ تولدت بطور عجیبی تو ذهنم مونده ... شماره موبایلتم تو حافظه ضعیفم هست !

اسما ؛ آشناییم با تو ، اگه از نوع عجیب نبود ، معمولی هم نبود ...

یادمه  اولین صحبتامونو تو چتروم فروم داشتیم ( اون شب علی رغم میل باطنیم اومده بودم چتروم ) ... وقتی آدرس مطالب علمی از بچه ها خواستی این من بودم که وبلاگ یکی از بچه ها رو بهت دادم و بعد ... صحبتمون توخصوصی گل انداخت ...

تو فکری می کردی صحبتمون به دوستی صمیمانه مون ختم بشه ؟

دفعه اول صحبت بهم گفتی : « باور میکنی اگه بگم نیم ساعته داری با یه عرب زبان حرف میزنی ؟ »

صحبتمون چقدر طولانی شد ...

شاید با من موافق باشی اگه بگم از بین همه اتفاقای بینمون ، اختلاف سلیقه هامون از همه بارز تر و جالب تر بود و من همش از خودم می پرسیدم : « علت ادامه دار بودن دوستیمون چیه ؟ » ( سوالی که همیشه و در مورد ارتباطم با همه دوستام از خودم می پرسم )

از اختلاف سلیقه هامون گفتم ... از دعوا هامونم بگم ! شاید اگه بگیم شروع کننده همه شون  تو بودی اغراق نکرده باشیم ! ( اینجا باید بهت بگم : دختره بی مبالات !  )

وقتی رو بحث کردن و حرف زدن مصمم بودیم و چت نواری خراب بودو یادت میاد ؟ خون خونمو میخورد وقتی انتظارشو نداشتم و می دیدمت ... [ دلم برات تنگ می شد ... و دل تو هم !

یادته شماره تو بهم ندادی ؟ ... بماند ( ! ) که بعد از یه مدت خودت پیشکشش کردی 

بروت نیاوردم و گله نکردم ؛ ولی شارژ نداشتم و بهت نگفتم ... اون شب رفتیم خونه پسر عموم ... بعد از دو سه تا پیامک که از طرف من با تک زنگ جواب داده می شدن ، پیام دادی و گفتی : « اگه شارژ داری و موقعیتش نیست یه تک ، اگه شارژ نداری دو تا تک !  » و اونوقت بود که من ...

ولی مگه از رو میرفتی !!!

انگار اصلا برات مهم نبود که جوابی نگیری ... قانع بودی به اینکه من حرفاتو میخونم ... به این میگن « اطمینان و محبت صادقانه » ...

و اما ارتباط الانمون با اون موقع ها فرق میکنه ... و شاید باید بگیم « ... ـارتباطی نیست ! »

و « حیف » ...

نوشتم تا بدونی بیادتم

امیدوارم به آرزوها و رویاهایی که بخاطرشون اینقدر مصمم شدی که از دنیای نت و متعلقاتش دست برداشتی ، برسی

دوست من ! تصمیم جدی ای که گرفتی قابل تقدیر و تحسینه ...

17 سالگی پر باری داشته باشی دوست سه ساله مجازی من !

.

.

.

تقدیم به اسما ؛ زیبا ترین آسمان ...

سید دوست داشتنی !

# تولدت مبارک #




... منت گذاشتن به سبک «‌فاطمه »‌!

یه روز وقتی داشتم میرفتم کلاس ، فاطمه جلوم سبز شد !  بعد از سلام و احوال پرسی با خنده و به شوخی گفت : « تقصیر توئه ! »

منم که مثل همیشه از همه جا بی خبر ! با خنده رویی علتو پرسیدم ؛

جواب داد : « دیروز رفتم وبلاگت ... » « کل وبلاگتو خوندم !! »

بعدم دلیل تهمتشو ( ! ) باز کرد :| هرچند خودم منظورشو فهمیدم !

... خب ظاهرا بازدیدد از وبلاگ ـ بعد از سه ماه که اینترنت و آدرس وب در اختیارش بود :| ـ خیلی وقتشو گرفته ! و نتونسته در حد رضایت از پس برنامه ش بر بیاد

و من بدون اینکه بخوام ! بطور غیر مستقیم مانع درس خوندنش شدم D:

یکی نیست بگه : خب عزیز من تأثیر « ـــ » نگیر !!! #

.

.

.

# ( فکر کنم گروه خونیم اوی منفی باشه ( ) )


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


دیروز داشت شرایط امتیاز آور گزینش دانشگاهو برا هر دومون میخوند که رسید به گزینه « دوستان خوب و مناسب » ... گفت : « اوه ؛ رد شدم رفت دیگه ! »

تو جواب گفتم : « ولی من که قبولم<!  »

گفت « آره دیگه ؛ شما نمره خوبی میگری ... »


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


فاطمه یادته بعد از کلاس آقای دلاور حسین زاده ( تقویتی زبان فارسی ) جلوی خانم حسینی تبار و ناظم و معاون به ضرر خودت ! چه تیکه ای به من انداختی ؟ خواستم بگم تا اثبات حرفت زیاد وقت نداری !

ببینیم چیکار میکنی ...

اگه سر نمی زنید نگران نباشید !

اگه به وبلاگم سر نمی زنید نگران نباشید ...

خودم در طول روز ، « چندین بار » به نیابت از شما ، این کارو میکنم !!!

.

.

.

به :

زهرا ، فاطیما ، فاطمه ، افسانه ، مهری ، سعیده ، فاطمه 2 و ...


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


شنبه مسابقه دارم ! 


=> تلگرام بی تلگرام ، نت بی نت ، دغدغه بی دغدغه ، درس بی درس ... 


 ( این چیزیه که باید اتفاق بیفته )

برا[یـــ موفقیتـ]ـم دعا کنید



« به شوق یار ... »

مدیر وبلاگ « به شوق یار » یکی از بهترین دوستای منه

اینم از آدرس : be-shoghe-yar.blogsky.com

.

.

.

ممنون از اینکه میخوای سر بزنی

خوشحالی دوستم خوشحالی منه