مکنونات مکتوب

» بین خودمون بمونه ! «

مکنونات مکتوب

» بین خودمون بمونه ! «

لعل نفرین گو ...(رمز : رمز آخرین پست رمزدار)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

#اندر_طلب_دلدار (غزل پنجم) _ رمز : اسم یکی از داداشام

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

حباب سخت _ پارت دوم

نفهمیدم با چه سرعتی از مغازه خارج شده و به سمت خیابان دویدم و بدون اینکه فکر کنم یا کنترلی بر رفتارم داشته باشم خودم را جلوی اولین ماشینی که قصد عبور از خیابان را داشت انداختم و با لحنی شبیه التماس از او خواستم مرا به محل تصادف نگین برساند .

از شدت نگرانی حاصل از شنیدن گریه ها و آه و نالۀ نگین ، در آن هوای سرد ، احساس حرارت داشتم . 

بعد از اینکه کمی به خود مسلط شدم ، به راننده که جوانی بود با چهره ای مملو از جدیت ، نگاهی موشکافانه انداختم ... »

با شکستن قلنج یخچال ، به خودم آمدم .

ماشین لباسشویی از حرکت ایستاده بود .

بعد از پهن کردن پرده ها روی بند ، به اتاق امیرعلی رفتم . هنوز خواب بود . بالشی روبروی صورتش روی زمین قرار دادم و چهره به چهره اش دراز کشیدم . با دو انگشت دست چپم مو های پریشانش را به آرامی از صورتش کنار زدم . انگشت های کوچکش را بین انگشت هایم گرفتم و به آرامی اجزای صورتش را از نظر گذراندم . محو رگ های آبی رنگ پلک هایش بودم که صدای چرخش کلید در قفل ، و بعد از آن صدای بسته شدن در ورودی را شنیدم . شالم را روی سرم مرتب کردم و به سمت در اتاق رفتم .

از اتاق خارج شده اما هنوز به رؤیت نرسیده بودم . سرش پایین بود و همزمان که طول راهرو را طی می کرد چیزی را در گوشی می نوشت . تصمیم گرفتم اعلام وجود کنم :

- سلام ...

سرش را بالا آورد و لبخند کم جانی زد :

- سلاام ... چطوری؟ امیر که خسته ت نکرده ؟!

- نه ، ممنون خوبم . امیرم پسر خوبی بود 

هم زمان که روی مبل دو نفره نشست و گفت :

- خوبه ... شام خوردی ؟ اگه نخوردی زنگ زدم غذا بیارن شام بمون .

- نه گشنه م نیست ممنون . الانم باید برم خونه با اجازه تون .

- بری خونه ... ؟ چرا انقد زود ؟ کار خاصی داری ؟

-راستش بله . یکم از کارای مامان مونده ؛ استحمام و ... اینا .

- آماده شو میرسونمت .

- نه زحمت میشه . زنگ میزنم تاکسی .شما هم خسته این .

بی توجه به حرف هایم از جا بلند شد و قاطعانه گفت : 

- تا امیرو میارم آماده شو .

گفت و به سمت اتاق رفت .

کتاب ها ، وسایل و موبایلم را داخل کیفم گذاشتم و به سمت در ورودی رفتم .

در حیاط ماندم تا بیاید . هوا سرد تر از دو هفته قبل بود .

خودم را در آغوش گرفتم و به مهران که از در خارج میشد نگاه کردم  ... 

چقدر نگران خواهر زاده اش بود ...

وقتی ریموت را زد و امیرعلی را داخل ماشین گذاشت به او گفتم عقب می نشینم تا مواظب امیرعلی باشم . با حرکت سر تصمیمم را تایید کرد . هنوز ده دقیقه از راه افتادنمان نگذشته بود که مجبور شدیم پشت چراغ عابر بایستیم تا عابرین از گذرگاه خود رد شوند . باید مادرم را حمام می بردم ؛ پس با تمام خستگی ام چشم به چراغ عابر دوختم و بالاخره حرکت کردیم . ماشین که از جا کنده شد دوباره به سه هفته قبل برگشتم . درست به روزی که او را دیدم و جسورانه از او که پسری تنها بود کمک خواستم ...

٬٬ نگین دختر حساسی بود و به عدۀ معدودی اعتماد داشت . وقتی گریه کرد و گفت : « از پیشونیم خون میاد و پای راستمم داغه و هنوز نمی‌دونم چه بلایی سرم اومده » وحشت کردم . او همچنین گفته بود : « با احدی بیمارستان نمیرم » و گریه می کرد . او حتی حاضر نشد گوشی را قطع کنم و ناچارا پذیرفتم و به محض اینکه از حالت چهرۀ راننده اطمینان حاصل کردم داخل ماشین نشستم ، گوشی را بالا آوردم و به گوشم چسباندم و چیزی را گفتم که او می خواست : 

- الان میام ...

با بغض گفت : 

- تو رو خدا زود بیا .

- باشه . گفتی دقیقا کجای خیابونی ؟ 

بینی اش را بالا کشید و و همزمان گفت : « همونجا که ... با هم میریم فلافل سلف سرویس میزنیم .

با شنیدن این حرف ، میان آن همه نگرانی خنده ام گرفت . خنده ای که احساس کردم از دید راننده پنهان نماند ...

و اما نگین ...

می توانست آدرس دیگری بدهد ؛ اگر شکمش اجازه میداد !

احساس کردم آرامش بیشتری دارم . گوشی را قطع کردم و به راننده آدرس دادم .

این وابستگی ، برای نگین خوب نبود ...




مارو از نظراتتون محروم‌ نکنید 

خب..

.

.

.

بعله مثل اینکه منم بالاخره به جمع« همیشه بیکاران  » پیوستم :)

در حال تایپ قصه ای نه چندان غریبه هستم .

مطمئنا _ به دلیل فراگیر بودن بعضی موضوعات داستان _ برای تک تکتون آشنا خواهد بود 

به امید موفقیت شما در ایام امتحانات

اولین شعر منتشر شده در سایت شعر نو ... از من ...

ز تاکستان ، ز ترکستان ، همی دارم غمی در خود ؛

که گر گویم ، همی ترسم ، که پالیزت شود وادی ...


.

.

.



_______________________________

ای کاش میسر بود 

« برگشت به روزای شاد زندگی »



حنّا ج  آریا نژاد   )


... نمی گیری سراغ از من ؟

تویی مثمور صبر من ،

که آیی وقت گل چیدن 

تو ای رعنا ،

تو ای زیبا !

نمی آیی به سوی من ؟

همی گویم ،

همی نالم 

ز نا مردی این دنیا 

دمی بشنو ،

تویی مقصد ؛

نمی گیری سراغ از من … ؟

.

.

.

سال تحصیلی ۹۳


_______________


بدون مخاطب!!